-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذر 1385 11:53
بس قدرتمندم هیچ ندارم کس از من بستاند. هیچ ندارم بلرزم از بیم از دست دادن هیچ ندارم پنهان کنم در سکوت یا سراپا چشم باشم از بیم ربوده شدن. می توانم بی پروا بایستم رو در روی همه ی بادهای جهان. ... آزادم اکنون، با بال ها و رویاهایی رها، بس توانا برای در آغوش گرفتن همه چیز و تو ای دنیا! هر چه بیشتر از من می ستانی، بیشتر...
-
کفو
شنبه 25 آذر 1385 09:06
تصور کن: صبح زودی رو توی یه خونه که پا میشی و چای دم میکنی و بساط صبحونه رو راه میندازی. تا همسر و بچه ات برای صبحونه بیان، میشینی پای تلویزیون. اول صبحه و کانالی که تو انتخاب کردی تازه برنامه هاشو شروع کرده و داره آیاتی از کلام خدا رو پخش میکنه. چشمهاتو بستی و داری گوش میدی. همسرت از راه میرسه و کانال رو عوض میکنه و...
-
احساس بازنشستگی
جمعه 24 آذر 1385 14:50
دلم میخواد کنار بخاری (ترجیحا" شومینه) بشینم و بافتنی ببافم. این کارو نه فقط بخاطر خود کار بافتنی، که بخاطر فرصتی که دارم تا فکرمو پرواز بدم و با خودم و عزیزانم حرف بزنم دوست دارم. چقدر می چسبه ... کنار بخاری نشستن و بافتن و گفتن و گفتن و گفتن ... نه نگران کار باشی و نه نگران غذایی که روی چراغه. لباس شسته شده ی آماده...
-
one liner
دوشنبه 20 آذر 1385 13:51
توی یک کارنامه ی تحصیلی نا امید کننده، حداقل یه نکته ی مثبت وجود داره: میتونی امیدوار باشی که دانش آموز صاحب اون کارنامه، تقلبی توی کارش نداشته!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذر 1385 10:32
دل از می عشق، مست می پنداری جان، شیفته " الست " می پنداری تو نیستی و بلای تو در ره عشق آن است که خویش، " هست " می پنداری امان از تکبر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذر 1385 10:09
این روزا آسمون به شکلی کاملا intentionally selective می تپه... پ. ن.: املای فعل جمله تصحیح شد. ممنونم.
-
بار عام سلطان
دوشنبه 13 آذر 1385 15:02
دست دخترم توی دستم بود و آروم آروم از لای جمعیت از رواقهای متعدد رد شدیم. نه صدای کسی رو می شنیدم و نه کسی رو واضح میدیدم (الحمدلله!) مثل بچه ای که دلش از خیلی از بچه های دیگه پُره و با چشم گریان به بزرگترش شکایت می بره، رو به روی ضریح مقدسش وایسادم و گذاشتم بغض جمع شده ام بریزه بیرون. همیشه دعاهام یادم میره. یعنی...
-
الحمدلله همینه که هست!
یکشنبه 5 آذر 1385 22:31
الهی شکر که عشق به پسر امیر آرومم نمیذاره... http://pesar-e-amir.blogfa.com/ السلام علیک یا عباس ابن علی (ع)
-
راه راه
جمعه 3 آذر 1385 15:48
مدتیه یه راه جدید واسه آروم کردن خودم پیدا کردم. وقتی اوضاع به شکل وحشتناکی ناگوار و نگران کننده است، به خودم میگم: آخرش چی میشه؟ آخرش می میری دیگه! (انصافا" این جمله خیلی کمک میکنه! خیلییییییی!) حواست باشه. اگه این طرف حواست جمع باشه و بمیری بهتره از اینه که با پرونده ای زیر بغل زده بری اون طرف، که نه آخر داره و نه...
-
س.ج . جان عزیز ما :)
پنجشنبه 2 آذر 1385 10:42
دوم آذره! این یعنی رسیدن روز تولد یکی از عزیزترین دوستانم. مهربان، با احساس، اهل دل، جوانمرد و سرشار از احساس مسئولیت. با اینکه بیشتر از یکسال و نیمه که افتخار و فرصت تجدید دیدار و صحبت باهاشو ندارم، اما مثل همیشه برام عزیزه و جایگاهی محکم توی دل و ذهنم داره. خیلی از اوقات اونقدر حضورش بدیهی و مشخصه، که توی دلم باهاش...
-
اشک آلود مثل باران
چهارشنبه 17 آبان 1385 12:25
آخه این چه کار عجیب غریب وبی معرفتانه (!) ای بود که از من سر زد؟!! لعنت خدا بر دل سیاه شیطان! این موضوع از دیشب تا حالا فکرمو مشغول کرده. خودمو سرزنش میکنم: حدود ساعت هشت ونیم تا نه شب جمعه ۱۶ بهمن هشتاد و سه، درست قبل از میدون آزادی، نگه داشتم تا دو تا از عزیزترین انسانهایی که دلم شناخته ، زیر مخلوطی از بارون و برف،...
-
غیر قمر هیچ مگو
جمعه 12 آبان 1385 20:51
پشت یه تاکسی خوندم: دنیا بی ابوالفضل مثل زندانه. فکرم و دلم رفت سراغ وجود مقدسش: خدا مصلحت دید گلهایی از بهشت رو روی همین کره ی خاکی زمین، پرورش و رشد بده. اونوقت نامردهای بی سلیقه ی ابله، به جای قدر شناسی و درک، پرپرشون کردند. واسه همین :دنیا بی ابوالفضل، برهوته. ای جان عزیز دل ما...
-
A Book by George W. Bush
پنجشنبه 11 آبان 1385 10:25
-
استمساک
چهارشنبه 10 آبان 1385 12:37
خدایا! به حق آبروی عزیزانت منو از این کابوس بیدار کن...
-
فوژولچه ی گیلانی!
شنبه 6 آبان 1385 12:32
بعد از هفده سال، حدود دو روز و نیم، فرصتی برام فراهم شد که با بچه گربه ای بازی کنم. توی این مدت، قلبم صد و سی و هفت میلیون و ششصد و نود و هفت بار از عشق پُر و لبریز شد. قربون صدقه رفتم. خندیدم. نوازشش کردم. باهاش بازی کردم. مشخره* اش کردم. چلوندمش. پیچوندمش. جان کوچیکشو حیران رفتم! شوگوتی جیبمباقی پیدَشّوخته! الکی...
-
داسی برای درو
دوشنبه 1 آبان 1385 12:50
مردم سالی یک بار، خیلی بیشتر از همیشه کلمه ی " ماه " رو به زبان میارند و بهش فکر میکنند و دنبالش میگردند و رویت روی ماهش (!) براشون مهم میشه!
-
سهراب همراه
دوشنبه 24 مهر 1385 11:43
جوی زمان، در خواب تماشای تو می رویَم سیمای روان، با شبنم افشان تو می شویَم پرهایم؟ پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام. این سو نه، آن سویم. و در آن سوی نگاه، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم. سنگی می شکنم، رازی با نقش تو می گویم. برگ افتد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت، من کوهم: می پایم. من بادم: می...
-
....Once Upon A
یکشنبه 16 مهر 1385 10:13
Dancing bears Painted wings Things I almost remember And a song someone sings Once upon a December Someone holds me safe and warm Horses prance through a silver storm Figures dancing gracefully Across my memory Far away, long ago Glowing dim as an ember Things my heart Used to know Things it yearns to remember And a...
-
خداپسندانه
شنبه 15 مهر 1385 10:46
-
ارتقا
چهارشنبه 5 مهر 1385 11:49
سکوت کردم و کردم و کردم و رسیدم به ماه رمضون. حالا توی این هیر و بیر دعا و امساک (در حرف زدن و خوردن و آشامیدن و تفسیر کردن و به قاضی رفتن و ... ) اونقدر دلم پره که فکر میکنم اگه بیام اینجا و دلخوری هامو بریزم بیرون لابد خیلی خوبه!!! چه بیرون ریختنی؟ وقتی حتی مطمئن نباشی و امیدی نداشته باشی که همه ی اونهایی که باید...
-
هدیه
شنبه 1 مهر 1385 11:25
دخترک هیجان زده ی سرتا پا سئوال و انتظار من! یه اول مهر دیگه رسید. این هم از اون اول مهرهایی هست که خاطره اش برام باقی خواهد موند آخه این بار تو وارد مقطع دیگه ای شدی. وقتی من به سن تو بودم، درست ۲۸ سال پیش در همچین روزی، " اول راهنمایی " ای برام شروع شد که بعد از دو سه ماه، به حالت تعلیق دراومد. تظاهرات، زد و خورد،...
-
...
دوشنبه 13 شهریور 1385 10:22
پنج تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست...
-
یا باب الحوائج ...
سهشنبه 7 شهریور 1385 12:17
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ...................... ...................... ......................
-
پیوند
دوشنبه 6 شهریور 1385 15:19
دلم خوشه به همین جزییات ساده ای که منو به گذشته ام وصل میکنه. به همین لیموی تازه ای که توی چای بعد ازظهرم می چکونم و با مزه مزه کردنش، یاد بعد از ظهرهایی میفتم که برای پدر و مادرم چای میریختم و اونها آب لیموی قاچ زده رو توی استکانهاشون می چکوندند ... اون موقعها تعجب میکردم که چطور میشه چای رو تلخ و نسبتا"داغ خورد؟!...
-
قدر
دوشنبه 30 مرداد 1385 00:16
دردا که به جز مرگ نسنجند قدر مرد ... دردا که روزی هزار بار حقیقی بودن این جمله را می بینم و می بینم و می بینم.... دردا که لذت قدردانی پس از مرگ را با کسی شریک نتوانم بود. (دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۳ )
-
فصل عشق
یکشنبه 29 مرداد 1385 17:36
تابستون عزیزم ... داری کم کم تموم میشی. دلم برات تنگ میشه... اینا حرفهایی هستند که از دو سه روز پیش به این فصل عزیز و دوست داشتنی میگم. گرمه؟ خوب مگه قراره نباشه؟!! چه حرفهایی بعضی ها میزنند ها! تابستون برام عزیزه. چون از ابر و بارون و مه و سرما و برف و بوران و یخ زدگی و خیس شدن فراری ام. تابستون برای من یعنی، همون...
-
...
شنبه 28 مرداد 1385 22:25
-
بین خودمون دو تا
جمعه 27 مرداد 1385 09:12
خدایا! لطفا بخواه که من دیگه اینی نباشم که هستم. آمین.
-
لَم یَخرُج مِنکَ الّا اِلَیک
پنجشنبه 26 مرداد 1385 15:43
این هم یکی از معانی آرام بخش زندگی ... فرصت لذت بردن از فرهنگ و هنر. خطاطی. موسیقی. عکاسی. شعر. دیدن قدرت خدا در تک تکشون و شکرگزاری برای فرصتی که داد.
-
نقطه آخر پاراگراف زندگی
چهارشنبه 25 مرداد 1385 10:15
چند وقته از مردن می ترسم. نه فقط ترس ناشی از جهلم نسبت به اون طرف. ترسم اولا از بابت عدم اطمینان از رضایت خدا از روش و رفتارم توی فرصتی که بهم داده شده هست. از اینکه مبادا سکوتم و صبرم نسبت به قسمت بزرگی از رنجهایی که تحمل کردم، بعنوان پذیرش ظلم در نظر گرفته بشه. اینکه مبادا خدا بهم بگه: " تو ظالم پرور بودی." خدا که...