نقطه آخر پاراگراف زندگی

چند وقته از مردن می ترسم. نه فقط ترس ناشی از جهلم نسبت به اون طرف.

ترسم اولا از بابت عدم اطمینان از رضایت خدا از روش و رفتارم توی فرصتی که بهم داده شده هست. از اینکه مبادا سکوتم و صبرم نسبت به قسمت بزرگی از رنجهایی که تحمل کردم، بعنوان پذیرش ظلم در نظر گرفته بشه. اینکه مبادا خدا بهم بگه:‌ " تو ظالم پرور بودی." خدا که از ضعفهای من باخبره. اونی که بیخبره منم که نمیتونم تشخیص بدم کجا صبرم به جا بوده و کجا نه؟

ترس دیگه ام مربوط به این طرفه. در درجه اول دخترم. از اینکه ناگهان اجلم برسه و بی مادر بشه. درسته که مادر شجاع و شیرزنی نبودم و نیستم. ولی در تمام لحظاتی که همراهش هستم، مقدار وابستگی و علاقه اش رو به خودم حس میکنم. مقدار اعتمادش و تکیه ای که بهم داره در عین حال که شادی بخشه، نگران کننده و گاهی جگرخراشه!

برای خانواده ام (چه خانواده اصلی خودم و چه خانواده سببی ) هم نگرانم. نه برای خودشون. بلکه برای دردسرها و گرفتاری اضافی ای که توی این دوره زمانه از بابت مرگم بهشون تحمیل میشه. اگه فقط از بابت بحث قانونی و حقوقی اش هم بخوام فکر کنم، میدونم چه روزهایی در انتظارشون خواهد بود. اوووووف .......

توی دو سه ماه اخیر، بارها پیش اومده که نیمه های شب ( مثل همین هفت هشت ساعت پیش) با تنگی نفس از خواب پریدم و به الهامی که توی گوشم خونده شده گوش دادم:‌

 همین الان می میری! 

اونقدر این الهام ها واضح و بدیهی بوده که ترس بیشتر و بیشتر بر وجودم چیره شده:  همین ترسهایی که گفتم!

نظرات 14 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 10:49 ق.ظ http://amir-perspolisi.blogsky.com

سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری منم دلم نیومد که نظر نداده برم
اگه دوست داشتی یه سری هم به من بزن
تا به هم لینک بدیم
امیر

نوجوان چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 01:38 ب.ظ

تو خیلی وقته که مردی. من هم خیلی وقته که مردم. پاراگراف زندگی نقطه نداره. داره. راستی چه زود پیر شدی. من فکر کردم، فکر میکردم کمتر از ۳۰ سال داری. ولی ظاهرا بیشتر از ۶۰ -۷۰ باید داشته باشه. خوب مادر بزرگ، مرگ حقه. واسه همه هست. نباید ازش ترسید. ولی من ازش میترسم. اینایی که گفتم واسه همسایه بود نه واسه خودم.

راستی من هم نوجوانی هستم چند ساله. در همین حوالی زمین خدا. ایناش مهم نیست. یک بار دم دمای سحر بود که بیدار شدم. احساس میکردم نفسم بالا نمیاد. اصلا از تنگی نفس بیدار شدم. درست یادم نیست از چی بیدار شدم. ولی فکر میکردم نفس کشیدنم هم اختیاری شده و باید مواظب باشم که فراموش نکنم نفس کشیدن رو و هم باید با زور نفسم رو از ته یک چاه ۱۰ متری بالا بکشم. خیلی سخت نفس میکشیدم. تا ساعت ۵ صبح غلت زدم تو رخت خواب و هراسون و بهت زده که اخه من که سنی ندارم. تازه این همه هم لاغر مردنی هستم. ولی بدون اینکه کسی رو بیدار کنم لباس پوشیدم و رفتم یک بیمارستان شبانه روزی. پیاده رفتم. راهی نبود. اونجا هم به جز کشیک شب کسی نبود. گوشامو انداختم رو سرم مثل خرگوشای نا امید و برگشتم خونه. داشتم از ترس قالب تهی میکردم. ولی ساعتهای ۸-۹ صبح بود که دیدم خوب شدم.
بعد از اون سراغم نیومد. منتظرم تا یک بار دیگه بیاد و منو ببره. این بار دیگه مراقب نفس کشیدنم نخواهم بود. دوس دارم بمیرم. دوس دارم نفس کشیدن رو فراموش کنم. خیلی لذت بخشه مرگ. اصلا من مازوخیست شدم. نه. ... بماند

نوجوان چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 01:38 ب.ظ

راستی به من سر نزدی ها

فرشته چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام دوست نوجوان :)

چه خوب که بالاخره یه نفر باور کرد من پیرم!

من به شما سر زدم. ولی چون چشم بزرگان تنگه به چشمتون نیومدم.

نوجوان چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 02:35 ب.ظ

نوجوان امروز بیکاره. یعنی هر روز بیکاره. ولی چشماش تنگ نیست پس بزرگ نیست. میشه یک جور دیگه گفت. شما پیر شدین و حواس درست و درمونی براتون نمونده. اشتباهی فکر کردین که اومدین پیش من و به من سر زدین.

نوجوان کاشانه ای دارد در میدون انقلاب. همون جایی که انقلاب شد. و وضع مردم هم منقلب شد. . .

چون پیر شدی حافظ از می کده بیرون شو

فرشته چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

:)
همون که شما میگی. عوارض پیری بنده هست. من که فرمایشتون رو تایید کردم. هی روزگار! این میکده هم من پیرزن رو قبول نکرد.

پیر شی الهی نوجوون :)

ولی از شوخی گذشته، اگه میدونستم کجا باید بازدیدتون رو پس بدم، از خجالتتون در میومدم. ولی با وجود اینکه مشتاقم بدونم، اهل اصرار کردن نیستم.
هروقت خودتون صلاح دونستید بفرمایید.

نوجوان چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 03:25 ب.ظ

من صلاحی ندارم. هیچ صلاحی. خدا هم صلاحی نمیدونه واسه من. مونده انگشت به دهن که با من چیکار کنه.

همه جا خونه‌ی منه. به خصوص طبقه‌ی پنجم زیر زمین. مرطوبه و نم‌ناک. کسی رو دعوت نمی‌کنم. فقط همین که به فکر نوجوان باشی کافیه. انگار به‌ش سر زدی

از مباحث قانونی مرگ سخن گفتی. نمی‌خوای ادامه بدی؟ البته از بابت این جور صحبت کردنم عذر خواهی میکنم. این که بدون رعایت احترام فعل مفرد برات استفاده میکنم. یه جورایی احساس نزدیکی میکنم با افکارت.

هر طور راحتی....

منظورم همین کارهای قانونی کفن و دفن و انحصار وراثت و مالیات بر ارث و ... بود!!! بعد از فوت پدر خدا بیامرزم، بخاطر بهتی که همه مون رو فلج کرده بود، ‌این مراحل رو به سختی گذروندیم. هزار بار هم از خدا براش طلب مغفرت کردیم که همه کارهاش رو روبراه و شسته رفته انجام داده بود و گذاشته بود. وگرنه که واویلا!!!!

نه که مولتی میلیونرم! وراث گیج میشن خب!!! :))

نوجوان چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 04:02 ب.ظ

خداوند پدرتون رو رحمت کنه. و این دختر عزیزش رو. و من رو که نوجوانی بیش نیستم و شاید کودکی و خردسالی که نیازمند دست یاری‌ست از خداوند بد‌قول. و یا از بنده‌ای از بندگان خوش قول خدا.
رب زدنی علما و ایمانا و تصدیقا

فرشته چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 09:43 ب.ظ

الهی آمین.

پارکینسون پنج‌شنبه 26 مرداد 1385 ساعت 09:04 ق.ظ

نقطه سر خط

زندگی چند پاراگرافه؟

بستگی به تصمیم نویسنده اش داره. برای بعضی ها صد و بیست پاراگراف و یا حتی بیشتر و برای بعضی کمتر و عده ای هم خیلی کمتر.

وقتی هم به انتهای پاراگراف آخر برسیم، سر خطی وجود نداره.

پارکینسون پنج‌شنبه 26 مرداد 1385 ساعت 09:54 ق.ظ

کاملا با نظر شما مخالفم.
از جهتی موافق و از جهتی مخالف. موافق از این جهت که حرفتون کاملا درسته وقتی که به آخر پاراگراف زندگی برسیم دیگه سر خطی وجود نداره. ولی مسئله و نکته ی اصلی اینه که پاراگراف آخر زندگی رو ما تعیین نمی‌کنیم. اصلا نمیدونیم که کی به پاراگراف آخرش رسیدیم. آیا این شرایط از زندگی ما با فرض اینکه بدترین شرایط باشه، پاراگراف آخر زدنگی هست؟

از این رو با شما مخالفم. چون همیشه سر خط همیشه وجود داره. چون پاراگراف اخر رو نمیشناسیم. به این میگن امید داشتن در زندگی. شما از این واژه چیزی می‌دونید؟ با این واژه مانوس هستین یا نه. باش بیگانه که نیستین. چون اگه بیگانه بودین با این نوشته تون فکر میکنم که بایستی . . . . . .
مهم نیست. گویا nightmare بوده و عوارض ناشی از زیاد خوردنش.

شاید عنوانی که انتخاب کردم باعث این نتیجه گیری شده که خدای نکرده پاراگراف آخر رو خودم انتخاب میکنم. اتفاقا در پاسخ قبلی ام دقیقا اشاره به نویسنده و تصمیم گیرنده اصلی کردم.
همه منظورم این بود که اگه تصمیم نویسنده زندگیم، پایان دادن بهش توی این پاراگراف باشه، در عین اینکه تسلیمم،‌می ترسم. پستی که گذاشتم ابراز و توضیح درباره ترسی بود که توی این مرحله دچارش هستم. شاید اگه سه سال قبل یا هفت هشت سال بعد . ( با فرض اینکه هر سال نگم دریغ از پارسال) می بود این حال رو نداشتم.
دوست محترم، مدتهاست که تنها آرزوم عاقبت به خیر شدنه. تو هر پاراگرافی که باشم. چند ساله که این مصرع رو زمزمه میکنم:
خداوندا مرا آن ده که آن به.

بنابراین تنها امیدم به خودشه.

راستی! اغلب شبها شام سبک میخورم. چون عصرها وقتی میرسم خونه اونقدر میوه و چای و نوشیدنی میخورم که جایی برای پرخوری نمی مونه.

پارکینسون پنج‌شنبه 26 مرداد 1385 ساعت 10:43 ق.ظ

نوش جان

شام سبک و میوه و چای و نوشیدنی رو میگم.

الهی همه تمکین مالی داشته باشن که بتونن شبها شام سبک و اونقدر میوه و نوشیدنی بخورن که چایی برای پرخوری نمونه. اما با چای زیاد موافق نیستم.

فرشته پنج‌شنبه 26 مرداد 1385 ساعت 11:55 ق.ظ

عرض نکردم؟‌مولتی میلیونرم آخه! :)

پارکینسون پنج‌شنبه 26 مرداد 1385 ساعت 12:21 ب.ظ

گویا ساعت‌تون خرابه

الان ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد