قدر

دردا که به جز مرگ نسنجند قدر مرد ...

دردا که روزی هزار بار حقیقی بودن این جمله را می بینم و می بینم و می بینم....

دردا که لذت قدردانی پس از مرگ را با کسی شریک نتوانم بود.

(دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۳ )

فصل عشق

تابستون عزیزم ... داری کم کم تموم میشی. دلم برات تنگ میشه...

اینا حرفهایی هستند که از دو سه روز پیش به این فصل عزیز و دوست داشتنی میگم.

گرمه؟ خوب مگه قراره نباشه؟!! چه حرفهایی بعضی ها میزنند ها!

تابستون برام عزیزه. چون از ابر و بارون و مه و سرما و برف و بوران و یخ زدگی و خیس شدن فراری ام.

تابستون برای من یعنی، همون روزهای قشنگ قدیم که با خواهرهام، توی حیاط خونه مون، بازی میکردیم، لونه مورچه ها رو کشف میکردیم و براشون غذا میذاشتیم، به درخت انبه گوشه حیاط چشم میدوختیم و تعداد انبه های رسیده رو میشمردیم، هندونه قاچ میزدیم، آب حوض خونه رو هفته ای چند بار (!) می کشیدیم، به لباسهای روی بند دست می کشیدیم که ببینیم آیا بالاخره بعد از سه روز پهن بودن خشک شدند یا نه. آخه ما توی مرطوب ترین، ابری ترین، بارونی ترین و خلق تنگ کننده ترین نقطه کشور خونه داشتیم.

درسته که از اون روزها خیلی گذشته. درسته که دیگه پیش هم نیستیم. درسته که دیگه نه اون خونه وجود داره و نه اون درختها و نه اون حوض. درسته که دیگه بندی نیست تا روشون رخت پهن باشه. اما ... تابستون رو دوست دارم. برای گرما و آسمون بدون ابرش. برای روزهای طولانی اش. برای تعطیلاتش. برای میوه هاش. برای گیلاس ... برای هندونه ... برای همه این نعماتی که هنوز هست.

خدایا برای تابستون ازت ممنونم.

 

                                        

بین خودمون دو تا

خدایا!

لطفا بخواه که من دیگه اینی نباشم که هستم.

آمین.

لَم یَخرُج مِنکَ الّا اِلَیک

این هم یکی از معانی آرام بخش زندگی ...

 

فرصت لذت بردن از فرهنگ و هنر. خطاطی. موسیقی. عکاسی. شعر.

دیدن قدرت خدا در تک تکشون و شکرگزاری برای فرصتی که داد.

نقطه آخر پاراگراف زندگی

چند وقته از مردن می ترسم. نه فقط ترس ناشی از جهلم نسبت به اون طرف.

ترسم اولا از بابت عدم اطمینان از رضایت خدا از روش و رفتارم توی فرصتی که بهم داده شده هست. از اینکه مبادا سکوتم و صبرم نسبت به قسمت بزرگی از رنجهایی که تحمل کردم، بعنوان پذیرش ظلم در نظر گرفته بشه. اینکه مبادا خدا بهم بگه:‌ " تو ظالم پرور بودی." خدا که از ضعفهای من باخبره. اونی که بیخبره منم که نمیتونم تشخیص بدم کجا صبرم به جا بوده و کجا نه؟

ترس دیگه ام مربوط به این طرفه. در درجه اول دخترم. از اینکه ناگهان اجلم برسه و بی مادر بشه. درسته که مادر شجاع و شیرزنی نبودم و نیستم. ولی در تمام لحظاتی که همراهش هستم، مقدار وابستگی و علاقه اش رو به خودم حس میکنم. مقدار اعتمادش و تکیه ای که بهم داره در عین حال که شادی بخشه، نگران کننده و گاهی جگرخراشه!

برای خانواده ام (چه خانواده اصلی خودم و چه خانواده سببی ) هم نگرانم. نه برای خودشون. بلکه برای دردسرها و گرفتاری اضافی ای که توی این دوره زمانه از بابت مرگم بهشون تحمیل میشه. اگه فقط از بابت بحث قانونی و حقوقی اش هم بخوام فکر کنم، میدونم چه روزهایی در انتظارشون خواهد بود. اوووووف .......

توی دو سه ماه اخیر، بارها پیش اومده که نیمه های شب ( مثل همین هفت هشت ساعت پیش) با تنگی نفس از خواب پریدم و به الهامی که توی گوشم خونده شده گوش دادم:‌

 همین الان می میری! 

اونقدر این الهام ها واضح و بدیهی بوده که ترس بیشتر و بیشتر بر وجودم چیره شده:  همین ترسهایی که گفتم!

آیت

عرض کرده بودم که این ماجرای گندم پاشیدن من برای کبوترها و گنجشک ها دو تا اتفاق جانبی جالب به دنبال داشته. یکی شونو که عرض کردم : همون ماجرای لونه سازی یه جفت یا کریم.

 

ماجرای دوم از این قراره که :

 

دو سه هفته پیش، فن کوئل های خونه مون ( که درست زیر پنجره ها قرار دارند) سرو صدا میکردند  و مجبور شدیم روکش فن کوئل ها رو برداریم که تعمیرکار یه نگاهی به داخلشون بندازه.

 

برداشتن روکش فلزی مشبک فن کوئل ها همان و دیدن ده پونزده تا گندم سبز شده ی چهار پنج سانتی متری توی فن کوئل ها همان! گویا وقتی برای پرنده ها گندم میریختم چند تا از گندم ها افتاده بودند توی فن کوئل ها و این برکت پاک خدا، توی اون فضای بسته مرطوب بدون نور رشد کرده بوده!

 به شدت خوشحال و هیجان زده شدم. دخترم به آرومی برشون داشت و گذاشت توی یک ظرف مرطوب! همچنان در حال رشد هستند. الهی بگردم!                           

 

یا کریم

چقدر خوشحالم که این ماجرای گندم پاشیدن صبح و عصر ما برای کبوترها و گنجشکها، یه ماجرای ساده و روزمره نیست. توی همین دو سه ماه اخیر، دو اتفاق جانبی و جالب دیگه رخ داده که الآن اولی شو میگم:

سیزده اردیبهشت، یه جفت کبوتر کوچولوی مخصوص حرم امام رضا (ع) (آره از بچگی باور من این بوده که اونها نماینده حرم اون حضرت هستند)، از پنجره اتاق دخترم اومدند تو و روی طاقچه داخلی، پشت پرده، برای خودشون یه نقطه دنج رو انتخاب کردند و شروع کردند به لونه ساختن! الهی بگردم! یه جفت زحمتکش و مسئول! مخصوصا کبوتر نره. لونه که آماده شد، خانم خانمها دو تا تخم کوچولو اندازه انگشتونه گذاشت و نشست روشون. روزی چند بار توی لونه خودش می چرخید و تخمها رو زیر و رو میکرد. همسر وفادار و مهربانش هم روزی دو سه بار میومد و بصورت شیفتی جاهاشون رو عوض میکردن که مادر آینده هم بره بیرون چرخی بزنه و دونه ای بخوره. ما هم دورادور گاهی میرفتیم سراغشون و یواشکی از لای پرده نگاهشون میکردیم و بهشون سلام میگفتیم.

خلاصه بعد از شونزده هفده روز، یه روز صبح دیدیم دو عدد سر کوچولو از زیر بال و پر مامان خانومه اومدند بیرون!! باور کردنی نبود که از توی تخم های به اون کوچکی دو تا پرنده کامل اما کوچولو به دنیا بیاد. با این که جوجه های زیبایی نبودند ولی برای ما مهمونهایی بسیار عزیز و انحصاری بودند. 

مامانشون روزی چند بار میرفت بیرون و براشون غذا می آورد. درست مثل صحنه هایی که توی برنامه های مستند تلویزیونی مثل راز بقا می بینیم. با تلاش و سعی تمام روی پاهاشون می ایستادند که از توی حلق مادره غذا رو بکشن بیرون! در عرض ده دوازده روز کاملا بزرگ شدند.

بالاخره اواسط خرداد بود که پریدن رو هم یاد گرفتند و همگی به فضای سبز مقابل ساختمونمون نقل مکان کردند.

الآن هر روز صبح همراه پرنده های دیگه از گندمهای لب پنجره نوش جان می فرمایند... الهی شکر.

* ازشون چند تا عکس دارم. از همون اول که مامان خانمه روی تخمها نشسته بود تا وقتی که جوجه ها به دنیا اومدند و بزرگ شدند. در اولین فرصت عکسهاشونو توی همین پست میذارم.

گوش کن ...

 

کی اتفاق مجال سلام ما افتد؟‌

Top Urgent

خداوندا!

اگه ازت یه دیوار بلند بخوام بهم لطف میکنی؟ خیلی هم بلند نبود، ‌نبود. فقط اینقدر کوتاه نباشه. کم کم دارم شرمنده خودم و مراجعه کنندگان دیوارم میشم!