همیشه برای جانبازها و مصدومین جنگ احترام خاصی قائل بودم و هستم. همیشه اونها رو نمونه های آشکار گذشت و ایثار و مجاهدین شجاعی دیدم که اجر بزرگی مثل رضایت خدا انتظارشون رو میکشه.  سوای همه ی اعتقادات و دلیلی که هر کدومشون رو به حرکت و " ننشستن " سوق داده، یک شاهد عینی وجود داره: شجاعت. دلایل اعتقادی سر جاشون. اما این گروه از انسانها، شجاعت و مرد عمل بودن رو هم تمام و کمال نشون دادند. نه فقط زمان روبرو شدن با خطر که خیلی خیلی خیلی بیشتر در زمان حال که لحظه لحظه ی حیاتشون هم دست و پنجه نرم کردن با درده...

 

به زبان چیزی میگیم و با قلم چیزی می نویسیم و  تحسینشون می کنیم. اینها همه اش حرف هستند. همه اش حرف. آیا هیچکدوم از ما می تونیم ساعتها و روزها فقط حرف بزنیم و تحسین کنیم؟ مگه درد داره؟ چیه؟ حوصله مون سر میره؟  کلمه کم میاریم؟ پس چیه؟ آیا با گفتن اون حرفها، زجری رو که اونها کشیدند و می کشند رو تحمل کردیم و می کنیم؟ ما دقایقی می نویسیم و اونها سالها (شب و روز بی وقفه) درد رو تحمل می کنند. مثل شیرهای به زنجیر کشیده شده. زنجیر معلولیت های جسمی شون.

 

********

 

ضربه ی محکم کش به چشمم وارد شد.  تا چند دقیقه گیج بودم. درد شدیدی تمام حدقه چشم و بعد سینوس های صورتمو در برگرفت...

چند ساعت بعد در مطب متخصص چشم در آخرین روز کاری مطب...

 

خانم شانس آوردید! با اینکه قرنیه تون زخم برداشته ولی به قسمت بینایی تون آسیبی نزده. این قطره رو تا آخر مصرف کنید و یکی دو روز از چشمتون کار نکشید. گواهی می نویسم که برای استراحت در منزل، به کارفرماتون تحویل بدید...

 

*******

 

ظرف مایع تمیز کننده کاشی و موزاییک رو برداشتم و ریختم روی کاشی ها. جز شیطان جهالت کی میتونست بر فکرم مسلط بشه و بهم بگه مایع سفید کننده و پودر لباسشویی رو هم بهش اضافه کن؟؟!!!

 

با حواس پرتی تمام در حالیکه فکرم مشغول کارهایی بود که باید تموم میکردم معجون شیطانی رو آماده کردم. بلافاصله تاثیرش رو روی ریه ام گذاشت. ریه ی بیچاره زبان بسته ای که در حالت عادی هم سالهاست گرفتار آسم و تحت درمانه.

دخترم با دستپاچگی برام شیر آورد. دوید دنبال اسپری سالبوتامول ... آب آورد. اشک میریخت و حاضر بود هر کاری کنه که نفسم برگرده. به وضوح خفه شده بودم. حس میکردم از ریه ام هیچی نمونده. دردناک تر و زجر آورتر از اون نوع نفس کشیدن  رو تا اون لحظه تجربه نکرده بودم. بخواهی نفس بکشی ولی نتونی. دور و برت اکسیژن باشه ولی به تو نرسه. زیر آب نباشی. توی خلا نباشی ولی حس کنی داری خفه میشی.

 

شب تا صبح صدای سوت ریه ی خودمو میشنوم. توی تاریکی شب به جانبازهایی فکر میکنم که سالهاست نفس راحت نمی کشند. سالهاست صدای خس خس ریه اشون رو می شنوند...  به جانبازهایی که سالهاست جای چشم سالم توی صورتشون خالیه... درد من نادان بی احتیاط کجا و درد اونها کجا؟

 

با شرمندگی درد و بیخوابی رو تحمل می کنم.

مسیر

توی راه تکمیل شناخت، به افرادی برخورد کردم که شناخت بهتر و کامل تر رو برام ممکن کردند و میکنند.

اما امروز وقتی تقویم رومیزی مو ورق زدم و طبق معمول هر صبح کاری، جمله ای از یکی از معصومین رو خوندم، مولا علی ( ع ) فرمود:

 

حق با شخصیت ها شناخته نمی شود، حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی.

 

حالا چکار کنم؟ از کجا بفهمم کجام؟ چطور بفهمم کی همراه حقیقی بوده و کی نه؟ چطور شک کنم؟ چرا شک کنم؟ چرا شک کنم وقتی نتیجه اش الحمدلله مثبت بوده؟ نبوده؟ خدایا! بوده یا نبوده؟

 

 

I witness

نشستی به تماشا. تماشای آدمایی که برای کلامی که از دهانشون خارج میکنند ارزشی مساوی قائل نیستند.

نه! نشد!

این اونچه که میخواستم بگم نبود.

سخته.

از این سخت تر، تماشا کردن، درک کردن و شاهد نمایشی بودن اغلب رفتارهاست. اونجا نشستی و می بینی که چطور عده ای دستخوش هیجان و یا احساس، حرفی رو بیان می کنند. بعد حرفشون تموم نشده، راهشون رو میکشند و میرند. تو رو نمی بینند که همراهشون رفتی. در مکانی دیگه، در برابر انسانی متفاوت (که تو هیچ شباهتی بین خودت و اون نمی بینی) دستخوش هیجانی متفاوت، همون حرف که به تو زدند رو بیان می کنند. جا میخوری! (این که همون جمله است!) بی هیچ احترامی برای کلام (و احساس) قبلی، بی اینکه حتی به یاد آورده بشه که زمانی نه چندان دور .... (حتی فرصت نداری فکرتو کامل کنی!)

باز هم، دیر یا زود، حرکت و همون کلام در جای دیگه. تو همچنان شاهد نمایشی. بارها و بارها.

به جای عادت کردن و در نتیجه پوست کلفت شدن، دل نازک تر و دل نازک تر میشی. سرزنش هم میشی. بابت همه چیز: باور، همراهی، توجه و ... نازک دلی.

 

این همه ی اونچه که میخواستم بگم نبود. اصلا نبود

 

دل قلم شکست

Robert Oppenheimer

جناب اپن هایمر که لقب پر افتخار پدر مرد اتم رو یدک کشید، احتمالا مردترین مرد دنیا بوده!!!

اینو خودش گفته:

Any man whose errors take ten years to correct is quite a man

 

جای دیگه هم فرمودند:

In the material sciences these are and have been, and are most surely likely to continue to be

heroic days

اپن هایمر، هم مردترین مرد بوده و هم قهرمان قهرمانان!

 

The true scientist never loses the faculty of amusement. It is the essence of his being

چه اشکالی داره؟ مرد واقعی و قهرمان قهرمانان بودن، منافاتی با روحیه ی شاد و سرگرم شونده داشتن نداره! داره؟

 

پ. ن: جایی خوندم که بعد از بازدید از ناکازاکی و هیروشیمای نابود شده، وقتی ازش درباره ی احساس اون لحظه اش سئوال کردند، جواب داده :‌ حالم از دیروز بدتر نیست!

دل را گِـــل نکنیم

خیلی خیلی سخته نسبت به طبیعت و حیوانات و هر موضوعی که به امنیت و آسایششون مربوطه اینقدر حساس باشی.

شما بگید:

آیا سخت نیست وقتی اخبار تلویزیون درباره ی انجام رزمایش ارتش کشورت گزارش پخش میکنه و تو حواست برای انواع گونه های جانوری و گیاهی بیابون ها پرت باشه و بشینی براشون غصه بخوری؟ از خودت بپرسی معلوم نیست چند تا حیوون تلف شدند و چقدر به طبیعت آرام اون مناطق آسیب وارد شده؟

سخت نیست وقتی ازدحام اتومبیل ها رو توی خیابونها ببینی و به همون اندازه که نگران آلودگی هوا و مصرف منابع سوختی هستی، به همون اندازه هم نگران تعداد مرغ و خروس ها و گوسفند هایی باشی که هر خریدار اتومبیل بعنوان بلاگردان خرید اتومبیل، سر بریده؟

سخت نیست وقتی صد ها ماهی های قرمز کوچولو رو ببینی که همه شون توی یه تشت کوچیک آب گیر افتادند و از شدت کمبود اکسیژن به سطح آب اومدند؟ بعد هم از اون ظرف کوچیک به یه ظرف کوچکتر گرد منتقل میشن و چند روز آخر عمرشونو با سرگیجه توی تنگ گرد هی دور میزنند و دور میزنند تا بمیرند؟

سخت نیست وقتی جوجه های کوچولوی یه روزه ی رنگ شده رو ببینی که بازیچه ی بازیهای بیرحمانه بچه ها و نوجوانها (و حتی بزرگترها) هستند و نتونی اعتراضی کنی؟

سخت نیست وقتی مجبوری جلوی نگاههای خشمگین نگهبون های پارکینگ مجمتع مسکونی ات، برای گربه های باردار و بچه هاشون غذا ببری و بعد هنوز پشت نکرده بشنوی که با وحشتناک ترین صداها دارند گربه ها رومی ترسونند و فراری میدند؟ 

چرا دوست داشتن حیوانات و طبیعت اینقدر با درد همراهه؟ چرا؟

 

الهی بگردم ... جاااااااااان

 

   :(  You are pathetic