این یک درخواست رسمی و جدی است

دعای خیلی خیلی خیلی فوری:

خدایا  فقط و فقط از روزی حلال و مشاغلی که در عرش خودت داری  منو بهره مند کن و وسیله های مورد اعتماد خودت رو هرچه سریعتر به من برسون.

آمین.

به  وسیله های خوب و مورد اعتماد خدا:

آماده همکاری و خدمت در یک محیط سالم، ترجیحا مرتبط با امور فرهنگی، هستم. شرح سوابق کاری و خلاصه ای از چند تا کار معدود و معمولی ای که بلدم هم آماده است (همون رزومه!). خدا خیر و برکت  زندگی تون رو، روز به روز بیشتر و بیشتر کنه . الهی آمین. 

هی جناب آقای پدر سرکار خانم مادر !!! حواست هست وقتی داری از روی جدول خیابون میری اون طرف و دست بچه ی دو سه ساله ات رو اونطوری از ساعد میگیری و بلندش میکنی داری آزارش میدی؟ یه نفر تو رو اونطوری از روی زمین بلند کنه خوشت میاد؟

 

هی جناب پدر و یا مادر راننده ی ماهر و کار کشته!! وقتی بچه ات رو روی صندلی جلوی اتومبیل مینشونی، بی کمر بند ایمنی، ( و حتی روی پاهات مینشونی و عشق میکنی که بچه ات داره رانندگی میکنه!!!)  و در جواب تذکر منی که نمی تونم ساکت بمونم میگی " ‌مسئله ای نیست! عادت داره!! " وقتی بچه ی بیگناه با پیشونی بره توی داشبورد یا شیشه ی جلو، آیا باز هم میگی " مسئله ای نیست " ؟!! یا حواست میره پی سرزنش کردن بچه و اینکه چرا گریه میکنه؟

 

هی مادر خسته ی محتاج تفریح که رفتی رستوران و  نوزاد دو سه ماهه ات رو هم بردی! یا بچه نیار، یا وقتی میاری یادت بمونه که تا دو سه سال بهتره دور  رفتن به جاهایی که ممکنه از سر و صدای بچه و چشم غره ی مردم مضطرب و خجالت زده بشی، خط بکشی. خیلی دوست داری تفریح کنی؟ بچه رو برای یکی دو ساعت به یکی از دوستان و یا بستگان نزدیک بسپر، ترجیحا ساعتهایی که میدونی بچه خوابه و سرش گرمه برو تفریحت رو انجام بده و برگرد. مادر بودن یعنی چشم پوشی کردن موقت و گاهی دائمی از بعضی تفریحات. همینه که هست!

 

هی پدر و مادر گرامی که وقت پیاده روی، توی سواره رو راه میرید و بچه رو میذارید توی قسمتی که به اتومبیلهای در حال حرکت نزدیک تره!! بچه ها قدشون کوتاه ست. خیلی از راننده ها دید کافی برای دیدن اندام کوچیک اونها رو ندارند. اگه راه رفتن توی پیاده رو رو یاد نگرفتید، دور نگه داشتن بچه ها از خطر رو یاد بگیرید.

 

هی جناب آقا و خانمی که شلوغ ترین ساعات و ایام ماه و سال رو برای خرید انتخاب می کنید و بچه های کوچیک رو همراه می برید! کدوم کالایی توی ویترین مغازه ها اونقدر جالب و مهمه که وجود بچه فراموش بشه و دستشو ول کنید؟؟ ول کردید؟ گم شد؟ یادتون افتاد باید نگران بشید؟ بعد پیداش کردید؟ چرا طفل معصوم رو میزنید؟؟ فحش و بد و بیراه برای چی؟ از خجالت بی لیاقتی خودتون، بچه رو آزار میدید؟

 

هی جناب پدر و سرکار خانم مادری که رحم و عاطفه رو توی بچه هاتون پرورش ندادید، و شعر "میازار موری که دانه کش است " رو اصلا خود شما سرودید، وقتی بچه تون داره به حیوانات و گیاهان آسیب و آزار میرسونه (چون بارها شما رو در حال انجام همون اعمال دیده)، عین دکل نایستید و نگاهش نکنید. خیلی سخته خراب نکردن لونه ی مورچه ها و جلوگیری از آتش زدن مورچه ها با عدسی ذره بین؟ خیلی سخته در برابر صحنه ای که چند تا پرنده بیگناه دارند دونه میخورند مقاومت کنید و پرشون ندید؟ خیلی سخته به بچه هاتون یاد بدید خیلی قبل از اینکه ما انسانها بیاییم روی زمین، طبیعت وجود داشته و حالا که به فضل خدا، ما شدیم اشرف مخلوقات، باید نشون بدیم یکی از نشانه های شرافت احترام به مخلوقات دیگه است؟

 

 هی پدر و مادر و فک و فامیلهای دور و نزدیکی که کوچکترها رو از لولو و هیولا و زندانی شدن توی اتاق تاریک در بسته میترسونید! این شکنجه، گناهه. ظلمه. تعداد تجربه ها و نوع برداشت بچه ها درباره ی حوادث و محیط اطرافشون، محدوده. این ترس ها، برای بچه ای که هیچ راه و توانایی برای حلاجی موقعیتش نداره، به شدت مخربه. گریه ای که اون بچه میکنه، گریه ی یه مظلومه که فکر میکنه هرگز اون حالت ترس و تنهایی تموم نمیشه.

 

هی فرشته جان!! پدر و مادرهایی که مخاطب تو هستند اصلا اهل وبلاگ خوانی و مطالعه نیستند. فوق فوقش گاهی تیتر مجلات زرد دکه های روزنامه فروشی ها رو بخونند و بچه شون هم تاتی تاتی کنان بره به سمت سواره رو ....

 

TinyPic image

In the gloom

 گلهای فراموشی باغ
 مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
 می برد از بر ما
 سبب این بود آری
راه را گر گره افتاده به پای
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
 آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر
در تک روزی آری
 روشنایی می مرد
شبنمی با همه جان می شد آه
اختران را با هم
 پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من
 ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
 از نهانگاه زمین بر می شد
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت
زشتی از بند رها می گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
 ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
 او نخواهد آمد اینک آن آوازی است
که بیابان را در بر دارد
 او نخواهد آمد
 عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار
 که به دروازه رسیده است کنون
 او نخواهد آمد
 و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ ترین گل فریاد

 

پ. ن :‌ همچنان اندوهگین...

نمیدونم چرا اخیرا" خواب مرحوم پدرمو بیشتر از همیشه می بینم. خوابهایی که فقط به سمتش میرم و هق هق کنان بغلش می کنم.

پدر جان، با خودتون چی رو بردید؟ چیه که نبودش اینقدر درد داره؟ چیه که اینطور در خواب و بیداری دلمو خون میکنه؟

دیگه بر نمی گردید. نه؟

بسیاااااااار قوی :)

این چند تا جمله ی قصار جناب Samuel Langhorne Clemens (همون مارک تواین خودمون) رو خیلی دوست داشتم. با هم بخونیم؟

 

.All you need is ignorance and confidence; then success is sure
 
.Let us be thankful for the fools. But for them the rest of us could not succeed
 
.I have never let my schooling interfere with my education
 
 It is better to keep your mouth shut and appear stupid than to open it and remove all doubt
 
 
 
.It's not the size of the dog in the fight, it's the size of the fight in the dog

Landing

بالاخره زمان امتحانات داخلی موسسه ( ای که از طریقشون برای دوره ی مدیریت فنی بند ب ثبت نام کردم ) رسید. هفت تا امتحان و من که انگار یهویی از آسمون وسط درسهای بازاریابی، عملیات تور گردانی، صدور بلیط، جاذبه های گردشگری، الگوهای رفتاری و فن بیان و زبان تخصصی، فرود اومدم. دو تا کتاب و هفت هشت تا جزوه ی فشرده شده پر از نکته و یه دسته نمونه سئوالات که بارها وبارها مثلا بهشون دقت کردم که بفهمم چی به چیه؟

  بیخود نیست چند روزه قلبم درد میکنه. خیلی کم فکر و گرفتاری دارم، خودمو انداختم توی یه دردسر دیگه!! ولی آخه موضوع حیثیتیه! وقتی پای حیثیت در میانه، قلبم نباید درد بگیره؟!؟

   

پ. ن - ۱ - یادم باشه دیگه هرگز در هیچ دوره ی غیر حضوری ای شرکت نکنم!

پ. ن- ۲-  : پیشاپیش از دوستان طلب حلالیت نموده و التماس دعا دارم!!!

هر ورقش

هجده نوزده سال اخیر، هر بار که بهار از راه رسیده،  با دیدن گلهای درختچه های به ژاپنی، دلم بی اندازه خوش شده.

تا قبل از اون سالها هرگز به وجود این درختچه ها با این نگاه دقت نکرده بودم. اما هجده نوزده سال پیش وقتی در اولین جلسه ی درس نثر ساده، استاد بسیار خوب و با معلوماتمون، آقای دکتر هوشنگ هنرور، داستان Japanese Quince نوشته ی John Galsworthy رو برای شروع کار نثرخوانی و تحلیل انتخاب کرد، این گل و معنای حضورش در طبیعت برام جالب و قابل توجه شد.

داستانی کوتاه که از همون پاراگراف اول باعث میشه گردش زندگی رو توی رگ طبیعت احساس  کنی. در یک صبح بهاری، در شهر لندن پیرمردی که از زندگی اجتماعی و مالی نسبتا خوبی برخورداره و چندان توجهی به طبیعت و زیبایی های اون نداشته، پنجره ی رو به باغچه ی اتاقش رو باز میکنه و درگیر احساس عجیب و تازه ای میشه که فضای باغچه اش رو در بر گرفته. تمام داستان حول و حوش گلهای به ژاپنی (و در واقع زنده شدن طبیعت و روح پیرمرد) می چرخه. احساسی متفاوت در مقایسه با زندگی روزمره و تکراری ای که تجربه کرده.

On a beautiful spring morning, Mr. Nilson opens his dressing room window, only to experience "a peculiar sweetish sensation in the back of his throat." Descending to his dining room and finding his morning paper laid out, Mr. Nilson again experiences that peculiar sensation as he takes the paper in his hand. Hoping to rid himself of this uncomfortable feeling, Mr. Nilson determines to take a walk in the nearby gardens before breakfast.

اگه دنبال یه داستان قشنگ با نثر روان و ساده انگلیسی و بهتر از اون دنبال راهی برای تکمیل احساس لذت از حضور مبارک بهار می گردید، این داستان رو پیدا کنید و یه جای دنج کنار یه بوته ی پر از گل به ژاپنی پیدا کنید و ... لذت ببرید!