از اونجایی که دوستانم به شدت (خیلی شدید تر و بیشتر از اون که حتی حدس بزنند) برام عزیز و مهم هستند و از اونجایی که اوضاع و احوال این چند وقتم اصلا جالب نیست، وارد جزییات نمیشم و با کمال تاسف خدمت همگی فقط اعلام میکنم که maintenance سیستم اینجانب به failure بس ناامید کننده منجر شده و بهره وری از این سیستم رو به زوال، دیگه نه تنها ممکن نیست، که اشتیاق و انگیزه هم همراه با سلامت روح و جسم به باد فنا رفته.
سلامتی و توفیق روزافزون همگی را از صاحب کعبه خواهانم. آمین.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
چی بدتر از اینه که پیش خودت، و با توجه به سابقه و تجربه و اونچه که گذشته و پشت سر گذاشتی، مطمئن باشی که با یک یا چند شخص غریبه نیستی و به اصطلاح جزو قوای " خودی " محسوب میشی و بعد درست در لحظه و جایی که منتظر و مطمئنی، باهات مثل غریبه ها رفتار میشه، و متوجه میشی که " زهی خیال خام! " ؟؟!
خدا بهت رحم کنه و جایی هم منم منم نکرده باشی و به اغیار واقعی پز نداده باشی که " آآآآآره بابا ... ما سری از هم سواییم! روی منو زمین نمیندازند. هوای منو دارند! " که اگه پز داده باشی مجبوری دماغ سوختگی دوبل رو تحمل کنی و ببینی که دشمن شاد شدی.
میتونستم به جای همه ی این کلمات، در یک کلام و خلاصه بگم، " چی بدتر از دماغ سوختگیه؟"
همونطور که قبلا هم چند بار به طریقی دیگه با این جمله منظورمو بیان کرده بودم:
از محبت، دلها خوار می شوند....
اگه ازم بخوان روی قطعه ی معروف و شگفت انگیز پیانویی "خوابهای طلایی" مرحوم معروفی یه شعر بذارم، فقط می تونم روی اون تیکه ی اصلیش ( همون تیکه که مرتب تکرار میشه رو میگم دیگه) این جمله رو بذارم:
خوابهای طلایـــــــــــــــی! گاهی هم نقره ای!
دست خودم نیست. این جمله بی اینکه خودم خواسته باشم روی اون نت ها می نشینند. امکان نداره این قطعه رو بشنوم و هی توی هر تکرار اون تکه ی خاص زمزمه نکنم :
خوابهای طلایـــــــــــــــی! گاهی هم نقره ای!
فقط چیزی که اذیتم میکنه انتظاری هست که بعدش دارم. میخوام بدونم بعدش چی؟خوابهای طلایی ِ گاهی هم نقره ای، چی؟!! چکار می کنند؟ کجا هستند؟ تاثیرشون چیه؟سرنوشتشون چی بوده؟
پ. ن ۱ - خیلی کم مشغله ی فکری دارم باید فکر اینم باشم؟
پ.ن ۲ - به قول خودم خواستم یه کمی از فشار فکری ام کم کنم. دو روز حواسمو فقط معطوف دو سه تا کار مهم کردم. نتیجه اش این شد که از ثبت نام اینترنتی کلاس زبان دخترک جا موندم. حالا باید برای گرفتن مرخصی (توی ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن هیر و بیر ) فکرمو مشغول کنم و هی نگران این باشم که آیا موفق میشم اون موج جمعیت مشتاق رو کنار بزنم و با مسئولان بسیار بسیار مودب و صبور اون آموزشگاه صحبت کنم یا نه؟
پ. ن ۳ - حالا که از موضوع منحرف شدم اینم بگم! پیرو تنش های وحشتناکی که طی دو سال برای ثبت نام دخترک در اون آموزشگاه متحمل شدم و پیرو ایمیل های بی فایده ای که برای روسای آموزشگاه فرستادم و از رفتار غیرانسانی مسئولان ثبت نام شکایت کردم، در یک اقدام تلافی جویانه، همین سه چهار ماه پیش در آزمون بالاترین سطح مدرک اون آموزشگاه (سینیور نمیدونم چی چی ... Senior English Course) شرکت جسته و نایل به کسب مقام اول در آزمونهای کتبی و شفاهی شدم. درعین اینکه نگران وضعیت زبان آموزی دلبند خویش می باشم (چون اگه معلمهایی که برای تدریس در آن آموزشگاه پذیرفته میشوند و این مدرک سینیور نمیدونم چی چی رو دارند، از سطح سوادی پایین تری از این حقیر برخوردار هستند و زرنگ زرنگه شان من هستم، جای نگرانی هم دارد)، خوشحالم که اینک مدرک لازم برای نفوذ به آن آموزشگاه ِ زیر سئوال رفته را دارم.
مادر این دخترک نیستم اگه هفته ای چند تا کلاس توی اون آموزشگاه برندارم و پوز هرچی مسئول کارشکن بیحوصله و بی نزاکت رو به خاک نمالم! آخه مدرس های اون آموزشگاه از امتیاز ثبت نام دوستان و اقوام خارج از نوبت برخوردار می باشند!!!
با سلام و درود خدمت حضرت حافظ محترم و با اطمینان و آرزوی اینکه اوقات خوشی را در بهشت برین سپری می فرمایید، اگه خدای نکرده جسارت نباشه یه سئوال خودمونی و از سر بی ریایی دارم:
چطور ممکنه که کسی مثل من یک لا قبای بسیار معمولی تر از معمولی، خیلی راحت بدونه و بتونه بگه که :
" اندرون من خسته دل میدانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست "
اما کسی مثل حضرتعالی بگه:
" اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست " ؟
البته اگه لطف بفرمایید و فرموده ی خودتون رو بهم یادآوری نفرمایید که:
سخن شناس نهای جان من، خطا این جاست
چون خودم خیلی خیلی خوب میدونم سخن شناس نیستم. اما اینو هم میدونم که اونی که در درون من در فعان و در غوغاست خود خودم هستم. چون همه ی ناگفته هایی که باید گفته میشدند رو (حداقل ۹۷٪ اش رو ) به درونم منتقل کردم و نتیجه اش این شده که عالم و آدم بهم بگن:
چهره ات خیلی آرومه. اصلا بهت نمیاد عصبی یا پریشان باشی!
اصلا خموشی من کجا و خموشی حضرتعالی کجا؟ شرمنده از جسارتی که کردم. این روزها این بیت شعرتون زیاد توی سرم رفت و آمد میکنه. چه کنم؟؟
این - بیخبر و بی خیال از همه چیز و همه کس در یه همچین محلی دوچرخه سواری کردن- از اون مواردیه که ساعتها - بلکه سالها - و کیلومترها ازش دورم. چه اتفاقی باید رخ بده تا به شکلی ناگهانی از اینجایی که هستم و این شرایط یهویی توی اون موقعیت قرار بگیرم؟
این - بیخبر و بی خیال همه چیز و همه کس در یه همچین محلی دوچرخه سواری کردن و رفتن و رفتن - یکی دیگه از راههای آرام شدنمه. اگر چه که مثل اون نمیشه، ولی هر ازگاهی (به شرطی که هوا همینطور آفتابی باشه) با دخترک میریم پارک چیتگر، در پیست امن مخصوص خانمها، و یک ساعتی دوچرخه سواری میکنیم و در انتها بعنوان جایزه، یه ۲۰۰ سی سی دوغ میزنیم به رگ.
بی خیال سرفه ها و تنگی نفس. فوق فوقش یه هفت هشت ده دقیقه ای سرفه و چند پاف اسپری سالبوتامول در انتظارمه... همه جوره می ارزه!!
چند ساعت بعد از تحریر:
الان به این عکس نگاه میکردم. به نظرتون این آقایی که سوار این دوچرخه هست، یک درصد هم احتمال میداد یه روزی یه نفر یه گوشه ی دنیا بشینه به این عکس و اون منظره و وضعیتی که اون توش قرار داره نگاه کنه و غبطه بخوره؟ اصلا معنای غبطه خوردن بابت چنین حالتی رو میدونه؟ یا اینکه نه! این هم یه صحنه ی عادی مثل سایر چیزاست؟ کما اینکه خود من خبر کسانی که آرزوی یک لحظه وضعیت من و شما رو دارند ندارم. بیماران بستری در بیمارستانها، زندانیها، گرسنگان آفریقا و بقیه ی قاره ها، اون بچه ای که یتیمه، اونهایی که همین امروز فهمیدند دارند نابینا میشن، اونهایی که همین امروز بچه شون رو گم کردند، اونهایی که همین امروز عزیزی جلوی چشمهاشون پرپر شد، و اون که امروز تمام دارایی و زحمات چندین ساله اش در آتش سوزی از بین رفت، اونها که صبح با عزیزی خداحافظی کردند و اون عزیز دیگه برنگشت، اونی که امروز نتیجه ی آزمایشهاش نشون داد به بیماری کشنده ای مثل سرطان یشرفته کبد مبتلاست. .... تا کجا بشمرم؟؟!
خدایا برای همه ی نعماتت شکر. مخصوصا اونها که اونقدر بدیهی هستند که فکر میکنم امکان نداره در یک چشم به هم زدن ازم گرفته بشن. خدایا از اینکه اینقدر بی معرفت و ناشکر هستم شرمنده ام. حواسمو خیلی خیلی خیلی جمع کن. به اندازه ی بزرگی خودت تا بتونم شکر کنم. خدایا، بیخبر و بی خیال همه چیز بودن اصلا خوب نیست. توبه! حرف امروز بعداز ظهر رو پس می گیرم. از اینکه گفتم بودن در همچین محلی و لذت بردن از دوچرخه سواری آرامم میکنه شرمنده ام. هم شرمنده ی تو و هم دعاگوی اونهایی که به نوعی گرفتار و پریشانند.
خدایا .... برای همه ی اون نعمت هایی که بلد نیستم بشمرم ممنونم!
میدونستید این آقاهه نوه ی منه؟!!!
احتیاجی هست معرفیش کنم؟ خب باشه! ایشون جناب Alan Rickman بازیگر انگلیسی الاصل نقش پروفسور Severus Snape در مجموعه فیلمهای هری پاتره. همون پروفسور مثلا خشن که سعی میکنه بداخلاقی کنه. ایشون (و در حقیقت شخصیت پروفسور اسنیپ) به شدت برای دختر من عزیزه. یعنی از همون قسمتهای اول فیلمهاش و همون یکی دو کتاب اول، دخترم به شدت به شخصیت ظاهرا بدجنس ایشون علاقمند شد و هروقت هم عملی ظاهرا خشونت بار ازش توی فیلمها و کتابها می بینیم با دلسوزی و هواداری میگه: خب چکار کنه بچه ام؟!!!
البته اونها که داستانها رو دنبال کردند میدونند که سرگذشت و آخرکار این پروفسور قلب طلایی چی بوده و چی میشه. همون سرنوشتی که اشک و آه دختر منو درآورد و به خانم رولینگ هم معترضه که: این همه آدم توی این قصه بود، همه ی این بلاها باید سر اسنیپ میومد؟؟!
این عکس رو ببینید:
این از اون صحنه هاییه که ثابت میکنه پروفسور اسنیپ نه تنها نامهربان و مرگخوار نیست، بلکه دلسوز و مهربان هم هست. این همون قسمته که پروفسور لوپین عزیز بخاطر کامل بودن ماه تبدیل به گرگینه شد و ممکن بود به این سه تا بچه حمله کنه. پروفسور اسنیپ رو ببینید که چطوری خودشو سپر بلای اینا کرده!!!
یکی از صحنه هایی که توی قسمت پنجم (محفل ققنوس)خیلی خیلی منو میخندونه و تا حالا پنجاه بار اون صحنه رو تماشا کردم و خندیدم، صحنه ایه که خانم آمبریج، بازرس بدجنسی که از طرف وزارت سحر و جادو به مدرسه شون فرستاده شده، به کلاس پروفسور اسنیپ رفته و داره ازش یکی دو تا سئوال می پرسه. نه گذاشته و نه برداشته، همون سئوالهایی که دل این بنده ی خدا رو خون میکنه پرسیده:
Dolores Umbridge: [during an inspection] You applied first for the Defense Against the Dark Arts post, is that correct?
Severus Snape: Yes.
Dolores Umbridge: But you were unsuccessful?
Severus Snape: [with annoyance in voice] Obviously.
یعنی کاملا توی صدای این مرد مشهوده که چقدر لجش در اومده.
یه نکته رو خیلی در مورد این نقش این آقاهه می پسندم و اون کلام فاخری هست که برای صحبت کردنش انتخاب شده. بهترین کلمات، بهترین جمله بندی ها ... نمونه ی یک انگلیسی بریتانیایی که در حرف زدن و استفاده ی لغات وسواس و توجه به خرج میده. صدای موقر و استادی در تاکید و رعایت وزن کلمه های مشخص هم یه حسن خداداد دیگه ی این آقاهه، نوه جان منه! فکر میکنم بخاطر همین استعدادش، بعلاوه ی مهارتش در تظاهر به بد بودنه که اغلب نقشهای منفی رو بهش می سپرند و خیالشون راحته که کار عالی از آب در میاد!
تو رو خدا به نظرتون این نوه ی من واقعا خشنه؟؟!!!
پ. ن :اونها که قسمت اول فیلم Die Hard آقای Bruce Willis رو دیدن احتمالا این آدم بده ی فیلم رو هم یادشونه؟! (ترجمه ی اسمش چی بود؟ سخت بمیر؟!) این آدم بده، همون نوه ی آینده من بود!
واه واه واه! خدا به دور! توی چند ماه اخیر، نسبتا آگاهانه رفتم سراغ نوشته های دو سه تا نویسنده ی مشخص. یعنی وقتی میرم کتابخونه که کتاب امانت بگیرم، معمولا هر بار کتابهای یکیشون رو امانت می گیرم و سری بعد باز یه کتاب دیگه ی همون نویسنده ی خاص. مثلا این چند تا : احمد محمود، سیمین دانشور و اسماعیل فصیح.
تا اینجای کار توی آثار دو تای اول مورد خاص و ناپسندی ندیدم و حتی لذت بردم. یعنی موردی ندیدم که بتونه اخمهامو تو هم ببره و پیش خودم بگم: عجب حرفهایی میزنه ها!
ولی تازگی ها این آقای اسماعیل فصیح داره اون روی منو بالا میاره. به حسب اتفاق ترتیب کتابهایی که ازش خوندم از جدیدتر به قدیم تر بوده. کتابهای جدید ترش - خدا میدونه صرفا بخاطر بالاتر رفتن سنش بوده یا محتاط بودن و رعایت شئونات اخلاقی - بیشتر اخلاقی و انسانی هستند. ولی هر چه به سمت قدیم و ماجراهای رخ داده (و کتابهای چاپ شده ی ایشون ) در دوران قبل از انقلاب میریم، بی اخلاقی بیشتر مشاهده میشه.
حالا رسیدم به کتاب شراب خام. راوی داستان یکی از مزخرف ترین آدمهایی هست که تا حالا توی داستانها خوندم. داستانی که در سال ۱۳۳۸ شمسی تهران اتفاق افتاده. برای راوی، توصیف لذات حیوانی (همه مدلش) مثل آب خوردنه. گاهی هم بی تعارف به تمسخر چهره هایی که زیبا نیستند یا سختی های زندگی زشتشون کرده می پردازه. در مقابل، زشتی های اخلاقی خودشو عالی جلوه میده و با مباهات تمام، تفاوت خودشو با انسانهای خوبی که توی ماجراهاش حضور دارند بیان میکنه (از جمله برادر بیمار و بسیار دوست داشتنی راوی که جوان شونزده ساله ای هست که خدا همه ی خوبی های عالم رو توی وجودش گذاشته). تا حالا پیش نیومده بود کتابی بخونم که اینقدر شخصیت اصلی داستان احساس انزجار و نفرت توی فکر و دلم بوجود بیاره.
داستانهاش حالتی هستند که وقتی جدید تر ها رو میخونید، اشاره ای به ماجراهای گذشته (حتی قبل از انقلاب) هم توشون داره و حتی بعضی از شخصیتها اسمشون چند بار تکرار میشه.
میدونم که شخصیتهای داستانها، الزاما نشانه ای از شخصیت نویسنده رو توی خودشون ندارند. نمیخوام درباره ی شخصیت اسماعیل فصیح قضاوتی کنم و ارتباط مستقیمی بین بدیهای شخصیتها و این آقا بوجود بیارم. ولی انگار، شواهد و قراین (با توجه به چند کتابی که خوندم) اینطور نشون میده که بخش بزرگی از حرفهای بیان شده توی نوشته ها منعکس کننده ی مسیر فکری نویسنده و به قول بزرگان اوایل انقلاب، نشون دهنده ی ایدئولوژی اون شخص هستند. وقتی برای مثال، توی چند تا نوشته ی مختلف، بحث نوشیدن مشروبات الکلی به شکل مرتب تکرار بشه و توصیف قد و اندام خانمها، جزء لا ینفک توصیفات باشه، چه نتیجه ای میشه گرفت؟
اشتباه میکنم یعنی؟
اینم بگم: انصافا" یه کتاب خوب و آرامش بخش و تلطیف کننده دل ازش خوندم : پناه بر حافظ. در مقایسه با این آثار منزجر کننده اش، شاهکاره!
آخرش کار خودمو کردم!! بالاخره چشمامو بستم و دلم رو زدم به دریا! کاری کردم کارستان! از اون تصمیم ها که منتظر تایید یا تکذیب کسی نمیشی و اونچه که ذهن و دلت رو مشغول کرده به منصه ی ظهور میرسونی؛ دیگه صبر نمی کنی ببینی اوضاع و شرایط مناسب هست یا نه؛ فقط و فقط خواسته ی خودت مهمه و به خودت میگی: هر چه بادا باد!
چهارشنبه عصر از محل کارم رفتم خونه، وسایل خوشنویسی رو برداشتم و بی معطلی یکسره رفتم به محل کلاس خوشنویسی و ثبت نام کردم و نشستم منتظر تا نوبت درس گرفتنم بشه.
استاد، یکی از اساتید خوشنویسی خود انجمن خوشنویسان ایرانه و بیشتر از پنجاه ساله که کار خوشنویسی انجام میده. یه آقای پیر بسیار خوش صحبت که همزمان با تدریس کلی هم خاطره های بامزه تعریف میکنه و حروف و کلماتی که می نویسه و می نویسیم رو تعبیر وتفسیر میکنه. مثلا میگه : بالای این " ل " یه کمی کجه و به سمت شهرک غرب متمایل شده! یا درباره ی سر قلم میگه : " این طرف قلم رو میگن سر وحشی و این طرف سر انسی. بیچاره این طرف وحشی همه ی کارها رو انجام میده ها، ولی معلوم نیست چرا بهش میگن وحشی!؟ "
از اونهاست که براش فرقی نمیکنه مبتدی هستی یا سطح ممتازی. هر مدل سرمشق که دلش بخواد بهت میده. به قول خودش تحریر کلماتی مثل عشق، علی و غنچه، مردافکن هستند. برای شروع به جای یک سرمشق یک مصرعی، یک سرمشق مردافکن یک بیتی " غنچـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه " دار بهم داد و گفت: " نترسی ها! اصلا نترس! ببینم چه میکنی!" (بنده ی خدا بعد از دیدن مشقهای قبلی ام برای تشویق بهم گفت: برو تحقیق و پرس و جو کن:یکی از اجداد مادری یا پدری ات قطعا" خوشنویس بوده!!!! من؟؟!!! اگه به فرض محال هم اینطور بوده باشه، میراث مزبور با غلظت بسیار رقیق شده به من رسیده!!! )
خلاصه اینکه الحمدلله در شب تولد آقا امام رضا (ع) یه عیدی بزرگ گرفتم و اون فراهم شدن شرایطی بوده که بی ترس و نگرانی و با بیخیالی تمام، اون کاری که دوست داشتم رو انجام دادم!
یک سال به عمر عزیزی اضافه شد. عزیزی که بیشتر از دو سال و نیمه که ندیدمش ولی ذره ای از عزیز بودنش کم نشده. کی گفته از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ اصلا مگه این عزیزان میان که برن؟ مگه میشه؟ یعنی احساس دوستی و رفاقت اونقدر ضعیفه؟ اونقدر ضعیف که اگه صدای دوستی رو نشنوی و نبینی اش، این احساس کم یا محو بشه؟
بیست و ششمین تولدت مبارک دوست با احساس، باهوش و فعال من. خدا حفظت کنه و سالهای سال با شادی و سلامتی و موفقیت زندگی کنی و بهترین سرنوشت در انتظارت باشه. الهی آمین.