سهراب همراه

 جوی زمان، در خواب تماشای تو می رویَم

سیمای روان، با شبنم افشان تو می شویَم

پرهایم؟ پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام.

این سو نه، آن سویم.

و در آن سوی نگاه، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.

سنگی می شکنم، رازی با نقش تو می گویم.

برگ افتد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت،

من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.

در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.

 

شکایتی نیست. این نیز بگذرد.

شکایتی بود. به چند قطره اشک تبدیل شد و چکید.

دردی بود از بغض در گلو.

نیازی به نوشدارو نیست.

گذشت....

 

....Once Upon A

Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember
And a song someone sings
Once upon a December

Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory

 Far away, long ago
Glowing dim as an ember
Things my heart
Used to know
Things it yearns to remember

 

And a song
Someone sings
Once upon a December

ارتقا

سکوت کردم و کردم و کردم و رسیدم به ماه رمضون. حالا توی این هیر و بیر دعا و امساک (در حرف زدن و خوردن و آشامیدن و تفسیر کردن و به قاضی رفتن و ... ) اونقدر دلم پره که فکر میکنم اگه بیام اینجا و دلخوری هامو بریزم بیرون لابد خیلی خوبه!!! چه بیرون ریختنی؟ وقتی حتی مطمئن نباشی و امیدی نداشته باشی که همه ی اونهایی که باید این حرفها رو از دهن خودت میشنیدند، اصلا از وجود این وبلاگ با خبرند یا نه.

خودم سرتاپا تقصیرم. خودم مطمئنا" باعث دلخوری خیلی ها شدم. فقط ... فقط فرقم در اینه که در اکثر موارد، شنونده گله ها بودم و شرمنده شدم و حداقل به گله هایی که شنیدم فکرکردم و حتی اگه موفق نبودم تلاش کردم تغییری بوجود بیارم. اما وقتی نوبت خودم بوده، سکوت و سکوت و غصه و دلتنگی و پریشانی سهمم بوده.

دلخوری هام  ریز و درشتند. جدی و ظاهرا ‌بی اهمیت. مضحک و دردناک.

از " تو " دلخورم:  از کسی که حرفها و سخنرانی هاش گاهی ۱۷۹ درجه با اعمالش تفاوت داره. کاش حضرت ابا عبدالله الحسینی که این همه خودت رو مفتخر به کنیزی اش میدونی، یه شب به خوابت بیاد و بگه که باید یه نگاه دقیق به اعمالت بندازی. آخه تنها، رضایت و خشم اهل بیت پیغمبر (ص) برات مهمه. بانو! حاجیه خانم! مادربزرگ! به نام راضی کردن ابا عبدالله الحسین، به اطرافیانت فشار میاری، بدخلقی میکنی، دل بچه هات رو میشکونی، بی انصافی میکنی، تن اموات رو توی گورهاشون میلرزونی و پشت سرشون حرف میزنی و ناله و نفرین میکنی، ولخرجی میکنی، صله ارحام رو به کل گذاشتی کنار، زبان و نیش تندت رو برای عالم و آدم به کار می بری، وقت نماز صبح سر و صدا میکنی و با صدای بلند همخونه ها و مهمون های مسافر رو صدا میزنی، کسی که نمازش قضا میشه رو سرزنش میکنی و اونو بی ایمان میدونی. " تو "  که همه ی این اعمال خودت رو با سپر " ‌امر به معروف و نهی از منکر " توجیه میکنی ... باز هم بگم؟

از " تو " هم دلخورم: از تو که شاهدی چقدر نگرانت هستم. تو که میدونی تجربه ای که به قیمت خون شدن دلم تموم شده چقدر دردناک بوده. میدونی نمیخوام همون راه رو بری. تو که خواهش ها و حرفهامو نشنیده میگیری و بر تکرار اشتباه اصرار داری ... بخاطر خدا، برای رضای علی ابن موسی الرضا، بخاطر خودت، به خودت بیا. گذشته رو بریز دور. بهانه گیری و استدلال های صد تا یه غاز رو بذار کنار. بچسب به الآنت. بچسب به زندگیت. هم من و هم بقیه کسانی که براشون مهمی راه حل پیش پاهات گذاشتیم. چرا با خودت و زندگیت لج میکنی؟ میترسم. ترسم دیگه داره به جنون تبدیل میشه. چون می بینم داری قدم به قدم به چاه نزدیکتر میشی.

و اما " تو " ... فکر میکنی اگه سکوت میکنم یعنی نمیدونم چه خبره؟ فکر میکنی نمیدونم داری من و چند نفر دیگه رو به بازی میگیری؟‌ تا کی تظاهر؟‌ تا کی فیلم بازی کردن؟ سرت رو کردی زیر برف؟ راز و نیازها و پچ پچ ها و دلبری هات رو که قایم نکردی خانم خانمها! خودت کاری کردی که به اینجا کشیده بشه و حالا ننه من غریبم در میاری؟ آه میکشی؟ زمین و زمان رو شاهد میگیری؟ التماس دعا داری؟ همزمان، سرتو زیر برف نگه داشتی و ... باشه! مختاری. ولی خواهشا" اطرافیان و اونها که ناظر هستند رو ابله فرض نکن.

با " تو " هم هستم ها!

و با " تو " که می بینم حضورم رو بخاطر خودت میخواهی و فقط وقتی غایبم متوجه نبودنم میشی، اما بهش رنگ و لعاب ارادت و اخلاص میزنی  ... و  " تو " که به تلخی اعتراف کردی : " هروقت دچار مشکل میشم میام سراغت "  و من بخاطر علاقه ای که بهت دارم بارها بعد از اون حرف، حالت رو پرسیدم و جوابی نشنیدم ... نگو که دلخوری ام بیجاست... نگو.

خدایا! نمیخوام دلخور باشم. منو عوض کن. طوری عوض کن که دیگه دلخور نشم... آمین.

 

پی نوشت : چرا فکر میکنم گفتن این حرفها فایده داره؟ اصلا" گفتم که چی بشه؟؟

هدیه

دخترک هیجان زده ی سرتا پا سئوال و انتظار من!

یه اول مهر دیگه رسید. این هم از اون اول مهرهایی هست که خاطره اش برام باقی خواهد موند آخه این بار تو وارد مقطع دیگه ای شدی. 

وقتی من به سن تو بودم، درست ۲۸ سال پیش در همچین روزی، " ‌اول راهنمایی " ای برام شروع شد که بعد از دو سه ماه، به حالت تعلیق دراومد. تظاهرات، زد و خورد، صدای شلیک گلوله، شکسته شدن شیشه بانکها و ادارات، تعقیب و گریز تظاهر کنندگان و ماموران امنیتی... خاموشی برق و حکومت نظامی.... تعطیلی چند ماهه مدارس و بعد برگشت به سر کلاسها. برگشتن وشنیدن این که یکی دو تا از همکلاسی ها توی تظاهرات مجروح شدند! برگشتن و شنیدن  توضیح معلمها که : کتاب فارسی از صفحه ی x تا صفحه y حذف ... از صفحه xx تا صفحه yy حذف... همکلاسی هایی که توی همهمه ی کلاس از هم می پرسیدند : تا صفحه ی چند؟ خانم چی گفت؟ گفت  "حذف " ‌یا " هست " ؟؟!! آخرش هم معلم مجبور میشد چند بار صفحات حذف شده رو برای بار چندم اعلام کنه.

از کتاب فارسی اول راهنمایی فقط داستان سنگریزه یادم مونده!

اینها رو چرا امروز میگم؟ شاید این هم بروز هیجان منه. هیجان این که تو، دخترکم، دیگه دبستانی نیستی. وارد محیطی شدی که جواب خیلی از سئوالهاتو باید توی همون محیط بگیری. برقراری ارتباطات اجتماعی در سطحی بالاتر از معصومیتهای خالص دبستانی. ناز و ادای سال بالاتری هایی که به شدت جو گیر شدند و خودشونو از تو خیلی بزرگتر می بینند ( وحواسشون نیست که از خودشون بزرگترها توی دبیرستان منتظرشون هستند تا حالشونو جا بیارن!!) ... لطفا زیاد حرص نخور! همینه. چه بخواهی و چه نخواهی. حق داری دچار سردرگمی بشی. حق داری احساس کنی دلت شکسته و فشرده شده. ولی دنیا و زندگی همینه. خودت رو نبازی یه وقت. خب؟

آرزوهایی که برات دارم قابل وصف نیستند. نه که بگم آرزوهای دور و دراز و عجیب غریب و متمایزی دارم ها (که اگه داشتم هم شاید میگفتم " ‌مادرم دیگه! " ) اونچه که آرزوهامو غیر قابل وصف میکنه، مقدار اهمیتیه که داری و دارند. شاید بهتره بگم " غلظت " دلواپسی و " عمق"  و " درجه خلوص"   آرزوست.

دلم میخواست کلمه، فونت، رنگ، بو و صدایی وجود میداشت که اینجا میذاشتم تا بگم دلم نمیخواد هیچوقت صبوری ات رو از دست بدی. دلم میخواد اگه " صبوری " تنها صفت مثبتی هست که دارم، همون رو در وجودت به ارث گذاشته باشم چون تنها کلید و راه حلی هست که بهت کمک میکنه تلخی ها رو پشت سر بذاری. همیشه میگفتم گذشت زمان بهترین تسکین دهنده است. اما حالا میگم گذشت زمان با همراهی صبر ...

دلم میخواد اونقدر صبور باشی که گذشت زمان رو تحمل کنی تا نتیجه رو ببینی.  گاهی دیر میشه. گاهی هم زودتر از اونچه که خودتو آماده کردی. گاهی خیلی خیلی دردناکه. ولی همون درد باعث میشه رضای خدا رو احساس کنی. دیگه بالاتر از این چی میخواهی؟ از این بالاتر برات چی بخوام؟

خدا ازت راضی باشه الهی. آمین.