بس قدرتمندم

هیچ ندارم کس از من بستاند.

هیچ ندارم بلرزم از بیم از دست دادن

هیچ ندارم پنهان کنم در سکوت

یا سراپا چشم باشم از بیم ربوده شدن.

می توانم بی پروا بایستم

رو در روی همه ی بادهای جهان.

...

آزادم اکنون،

با بال ها و رویاهایی رها،

بس توانا برای در آغوش گرفتن همه چیز

و تو ای دنیا!

هر چه بیشتر از من می ستانی،

بیشتر در چنگ منی.

و چون از خود دست شویم،

بیشتر از هر زمان دیگر

متعلق به منی.

Blaga Dimitrova

کفو

تصور کن:

 

صبح زودی رو توی یه خونه که پا میشی و چای دم میکنی و  بساط صبحونه رو راه میندازی. تا همسر و بچه ات برای صبحونه بیان، میشینی پای تلویزیون. اول صبحه و کانالی که تو انتخاب کردی تازه برنامه هاشو شروع کرده و داره آیاتی از کلام خدا رو پخش میکنه. چشمهاتو بستی و داری گوش میدی. همسرت از راه میرسه و کانال رو عوض میکنه و میذاره سر شلوغ پلوغ ترین برنامه ی صبح ... حالت گرفته میشه ولی اعتراضی نمیکنی. نه تنها واسه اینکه جر و بحثی پیش نیاد. بلکه از اینکه شرایطی رو فراهم کنی که کفر گویی و سنگین شدن گناه آسون تر بشه خود داری کنی. پا میشی چای میریزی...

 

تصور کن :

 

جمعه است و بچه ات مریضه و تو  به پدرش میگی : " لطفا این بچه رو ببر دکتر. سرفه هاش خیلی اذیتش میکنن. تا مریضی اش بیخ پیدا نکرده و توی این روزای امتحانهاش از درس و مدرسه عقبش ننداخته جلوش گرفته بشه."  قاعدتا" توقع داری حالا که پدر محترم خودش متوجه ی این موضوع نشده و تو به جاش به این موضوع هم فکر کردی، از جاش پاشه و بچه رو ببره دکتر. ولی میشنوی : " امروز جمعه است. دکترهای کشیک درمانگاه به درد نمیخورن. بمونه فردا. تازه! این که داروهاشو مرتب نمیخوره. مرض دارم الکی ببرمش پیش دکتر؟!!"  میدونی که هر حرف و بحثی اضافه و توضیح واضحاته... ترجیح میدی امیدت رو توی این موضوع هم کاملا ببری.

 

تصور کن :

 

نشستی برنامه ای که صحنه هایی از حرم یه امام عزیز رو نشون میده تماشا میکنی و دلت رو پرواز دادی و داری کیف میکنی. همسرت از راه برسه و کانال رو غرغر زنان عوض کنه و بگه : کارمون همش شده چسبیدن به اموات (نعوذو بالله) ...

 

تصور کن:

 

سر کار هستی و توی شلوغی کار، بچه ات بهت زنگ بزنه و بپرسه: " امروز میتونی زودتر بیایی؟"  بپرسی چرا؟ و بگه : " که واسه امتحان فردا باهام بیشتر کار کنی. وقتی میرسی خسته ای. گفتم شاید اگه زودتر بیایی کمی استراحت کنی و اذیت نشی."  همکارت صحبتهاتو بشنوه و ازت بپرسه : همسرتون توی کارهای درسی بچه تون کمکی نمیکنه؟

و تو از این سئوال جا بخوری. چون اونقدر به موضوع به دوش گرفتن اغلب مسئولیتها عادت کردی که دیگه به ذهنت نمیرسه توی بعضی از خونه ها پدرها به بچه ها توی کارهای درسی کمک میکنند.

 

تصور کن:

 

لحظاتی رو که تنها نشستی و به " دستان " استاد شجریان گوش میدی و اشک توی چشمهات پر شده و قلبت هم همزمان با نت های چهارگاه تاپ تاپ میکنه. اما همین حس رو هم مجبوری مخفی کنی تا مبادا اشکهات بریزند چون مطمئنی که اگه همسرت بیاد، کلماتی که بتونی دلیل اشکهاتو توضیح بدی نداری. چطوری بگی که این حالت خاص نتیجه ی همون تاثیری هست که موسیقی سالم روی هر انسانی میذاره. چطوری توضیح بدی که این نوع موسیقی همونه که وقتی انسان هنوز به زمین نیومده بوده، در عرش خدا شنیده؟

 

تصور کن :

 

به تشویق استادهای دوران تحصیلت، برای کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کنی و روز قبل از امتحان، با تشویش و نگرانی،همسرت رو مطلع کنی و جواب بشنوی : " پس ما اینجا بوقیم دیگه؟ " و تو مثل بقیه ی سالها، ادامه ی تحصیل رو به " شاید وقتی دیگر" موکول کنی.

.

.

.

.   

 

دوست داری باز هم تصور کنی؟ صحنه هایی رو که برای خیلی ها حل شده و بدیهیه و برای تو به نوعی سرپوش گذاشته شده و بهش رنگ و روی " حل شده " زدی؟

 

 

                                                       

احساس بازنشستگی

دلم میخواد کنار بخاری (ترجیحا" شومینه) بشینم و بافتنی ببافم. این کارو نه فقط بخاطر خود کار بافتنی، که بخاطر فرصتی که دارم تا فکرمو پرواز بدم و با خودم و عزیزانم حرف بزنم دوست دارم. چقدر می چسبه ... کنار بخاری نشستن و بافتن و گفتن و گفتن و گفتن ... نه نگران کار باشی و نه نگران غذایی که روی چراغه. لباس شسته شده ی آماده برای اطوکشی هم تلنبار نشده باشه. چند روز تنها باشی و کسی هی سرک نکشه که : چرا تنها نشستی؟

رمان " پر "* رو خوندید؟ من این رمان رو وقتی پونزده سالم بود خوندم.  عاشق اون قسمت که با هم سوپ درست میکردند شدم. از همون سال درست کردن سوپ و خوردنش همونطور داغ داغ یکی از لذتبخش ترین کارهاییه که دوست دارم انجام بدم.

پس دوباره میگم :

دلم میخواد کنار بخاری (ترجیحا" شومینه) بشینم و بافتنی ببافم. روی آتش شومینه یه قابلمه سوپ هم باشه و من مست از عطر سوپ، بافتنی ببافم و ببافم و گرم شم و فکر کنم و فکر کنم و.... زندگی کنم. 

 

* تازه، از پدر خدا بیامرزم هم دعوت کردم بخوندش!!! بر چه اساسی همچین پیشنهادی به ذهنم رسید؟ نمیدونم!!! اون خدا بیامرز هم آروم و با تاسف گفت " سی سال بخاطر شغلم قسمتهایی از داستان زندگی مردم رو خوندم و درباره شون قضاوت کردم. دیگه بازنشسته ام! "

اون مرحوم بعد از سی سال کار و بالا و پایین زندگی، بازنشسته شد و به خلوت آروم خونه پناه برد و من با پونزده سال کار و زندگی مشترک دنبال آرامشم....

one liner

 توی یک کارنامه ی تحصیلی نا امید کننده، حداقل یه نکته ی مثبت وجود داره:

میتونی امیدوار باشی که دانش آموز صاحب اون کارنامه، تقلبی توی کارش نداشته!

دل از می عشق، مست می پنداری

جان، شیفته " الست " می پنداری

تو نیستی و بلای تو در ره عشق

آن است که خویش، " هست " می پنداری

 

 

امان از تکبر...

این روزا آسمون به شکلی کاملا  intentionally selective می تپه...

 

پ. ن.: املای فعل جمله تصحیح شد. ممنونم.

 

بار عام سلطان

دست دخترم توی دستم بود و آروم آروم از لای جمعیت از رواقهای متعدد رد شدیم.  نه صدای کسی رو می شنیدم و نه کسی رو واضح میدیدم (الحمدلله!)

مثل بچه ای که دلش از خیلی از بچه های دیگه پُره و با چشم گریان به بزرگترش شکایت می بره، رو به روی ضریح مقدسش وایسادم و گذاشتم بغض جمع شده ام بریزه بیرون. همیشه دعاهام یادم میره. یعنی خجالتم میاد چیزی بخوام. نمیتونم فکرمو جمع و جور کنم. روم نمیشه ... اون راه رو بری و برسی و جز تشکر کلمه ی دیگه ای از دهنت در بیاد؟

 در این سفر، از اذن دخول و اذن خروج گرفتن، از مفتخرانه دست به سینه تعظیم کردن، از نگاه کردن به سقفهای آینه کاری شده، از  تکرار " خدایا مرسی " و از پاک کردن چشمهام که تقریبا همیشه خیس بود، و از گذاشتن " کلام الله " در قفسه ی قرآنهای ایوان طلا، به اندازه ی یک دنیا لذت بردم و اومدم.

جای هیچکدومتون خالی نبود! چون همراهم بودید...

 

پ. ن : یکی از پرافتخارترین و غرور بر انگیز ترین کارهایی که خدام حرم حضرت انجام میدن و من به شدت بهشون غبطه میخورم، نگه داشتن عصای مخصوص بارگاه سلطانه! دربانهای صحن های خاصی، از اون عصاها دستشون دارند، با غرور سرشونو بالا نگه داشتند، و رعایا اون عصا رو می بوسند ... جااااااااااااان ... عشق محضه . مگه نه؟!

الحمدلله همینه که هست!

الهی شکر که عشق به پسر امیر آرومم نمیذاره...

http://pesar-e-amir.blogfa.com/

 

السلام علیک یا عباس ابن علی (ع)

راه راه

مدتیه یه راه جدید واسه آروم کردن خودم پیدا کردم. وقتی اوضاع به شکل وحشتناکی ناگوار و نگران کننده است، به خودم میگم:

آخرش چی میشه؟ آخرش می میری دیگه! (انصافا" این جمله خیلی کمک میکنه! خیلییییییی!)

حواست باشه. اگه این طرف حواست جمع باشه و بمیری بهتره از اینه که با پرونده ای زیر بغل زده بری اون طرف، که نه آخر داره و نه می میری.

 

س.ج . جان عزیز ما :)

دوم آذره! این یعنی رسیدن روز تولد یکی از عزیزترین دوستانم. مهربان، با احساس،‌ اهل دل، جوانمرد و سرشار از احساس مسئولیت. با اینکه بیشتر از یکسال و نیمه که افتخار و فرصت تجدید دیدار و صحبت باهاشو ندارم، اما مثل همیشه برام عزیزه و جایگاهی محکم توی دل و ذهنم داره. خیلی از اوقات اونقدر حضورش بدیهی و مشخصه، که توی دلم باهاش حرف میزنم، نظرشو میخوام، درد دل میکنم و خبرهای خوب رو بهش میدم. امیدوارم خدا بهترین حال و آینده رو نصیبش کنه و وجود عزیزش رو برای خانواده اش و دوستانش حفظ کنه. آمین.  

تولدت مبارک دوست من