Inside Out

اول اینکه ....

توی یکی از فرمهایی که توی یکی از مصاحبه های استخدامی پر کردم، چند تا تست روانشناسی هم بود. یکی از سئوالها این بود که چه چیزی شما رو بیشتر از هر چیز دیگه ای عصبانی میکنه؟ جوابش راحت بود: بی انصافی و تکبر. 

یعنی رفتارهایی که توی چند تا از همین مصاحبه ها هم به وضوح شاهدشون بودم: طرف (یعنی صاحب کار) حق خودش میدونه که از اون بالا بالاها به من جویای کار نگاه کنه. حق خودش میدونه جیک و پوک مشاغل قبلی منو در بیاره؛ ریز و درشت سوابق کاری و تجربی منو بدونه؛ بفهمه چرا به همکاریم با اون شرکت (یا شرکتهای) قبلی ادامه ندادم؛ اما اگه من فقط سئوالهای ساده ای مثل: "فعالیت شرکت شما چیه؟‌ چند ساله تاسیس شده؟ آیا برای این پست، جایی خالی شده یا اینکه در حال گسترش بخش بازرگانی تون هستید؟ " بپرسم واویلاااااااااااااا ! جوری نگاه میکنند که انگار - استغفرلله - کفر قرآن شده!

یکی دیگه شون ازم پرسید " آیا حاضرید آزمایشی یک ماه بدون حقوق کار کنید؟ " از اونجایی که بخاطر سئوالهای قبلی و نوع نگاهش (تکبر و تحقیر) تصمیم خودمو گرفته بودم، پرسیدم "چرا؟! " گفت: " برای اینکه از فیلتر رد بشید و ما با مقدار مهارت و تجربه تون کاملا آشنا بشیم." گفتم: "کار کردن در جایی یعنی ایجاد یک رابطه. رابطه ی دو طرفه که یک طرفش کارفرما و طرف دیگه اش کارمند قرار داره. همون اندازه که شما به گردن من حق خواهید داشت من هم حقوقی خواهم داشت. خیر. حاضر نیستم یک ماه رایگان کار کنم. "

کاش ازش می پرسیدم : " اگه من یک ماه توی خونه بشینم و براتون کار نکنم، حاضرید آخر ماه برام حقوق مورد درخواستم رو بفرستید؟! " حیف شد نپرسیدم. حیفففففففففف ....

دوم اینکه:

هییییییییییچ خوشم نمیاد این کارفرماها توی آگهی هاشون قید می کنند همراه رزومه تون یک قطعه عکس بفرستید. نه که اوضاع اجتماعی امن و امانی داریم؟؟!  تازه، آیا اگه کسی ظاهر جذاب و دلنشینی نداشته باشه، حق کار کردن نداره؟‌ شاید طبیعت بعضی از کارها اینطور بطلبه که کارمندش ظاهر خوب و به قول آگهی ها " آراسته " داشته باشه، اما این دلیل نمیشه که! من که جایی عکس نفرستادم. نمیخوان که نخوان!!!

سوم اینکه:

چرا وقتی میریم فرم پر میکنیم آدمو تحت فشار میذارن که باید بگی حقوق درخواستی ات چقدره!؟ وقتی من هنوز نمیدونم برای این شغل قراره چقدر از توانایی هام استفاده بشه چطوری میتونم حقوق درخواستی مو بگم؟ درسته که علاوه بر تجربه و توانایی ها، ما وقتمون رو هم در اختیارشون میذاریم،  ولی باز هم نمیشه عددی رو تعیین کرد. فرض کنیم مقدار درخواستی مون عدد x  باشه. و اونها فقط بتونن x-y به کارمندشون پرداخت کنند بی اینکه بدونند کار این کارمند حتی به اندازه ی  x+y هم ارزش داره. اون وقت هم فرصت رو از خودشون گرفتند و هم از اون داوطلب. برای تخمین میشه به آخرین حقوق دریافتی داوطلب (اگه با سابقه هست) مراجعه کنند. بد میگم؟ برای بی سابقه ها هم که این سئوال میتونه خیلی بیشتر برباد دهنده ی فرصت باشه چون ممکنه عددی ذکر کنند که بسیار پرت باشه. یا خیلی کم و یا خیلی زیاد....

چهارم و پنجم و ششم هم داره ولی هرچی غر زدم کافی و بلکه، زیاده.

If I thought you'd ever change your mind

شاید لازم نباشه بگم چرا تقریبا همیشه همراه این قطعه گریه میکنم...

I would bring you flowers in the morning
Wild roses as the sun begins to shine
Sweet perfume in tiny jeweled caskets
If I thought you'd ever change your mind

I would take you where the music's sweetest
And feed you winter fruits and summer wine
Show you things you've only read in story books
If I thought you'd ever change your mind

I would bring you happiness
Wrapped up in a box and tied with a yellow bow
I would bring you summer rain
And rainbow skies to make your garden grow
And in the winter snow, my songs would keep you from the cold

But what use of flowers in the morning
When the garden they should grow in is not mine
And what use is sunshine if I'm crying
And my falling tears are mingled with the wine

I would bring you happiness
Wrapped up in a box and tied with a yellow bow
I would bring you rainbow skies
And summer rain to make your garden grow
And in the winter snow, my songs would keep you from the cold

I would bring you flowers in the morning
Wild roses when the sun begins to shine
Winter fruits and summer wine
Sweet perfume and columbine
If I thought you'd ever change your mind
If I thought you'd ever change your mind

 

 

 

I would bring you summer rain and rainbow skies to make your garden grow ....

 

اگر تنها ذره ای اطمینان میداشتم که نظرت عوض خواهد شد

صبحگاهان آنگاه که خورشید شروع به پرتو افشانی میکند

برایت خرمنی از گلهای سرخ و عطرهای خوشبو می آوردم...

اگر تنها ذره ای اطمینان میداشتم که نظرت عوض خواهد شد

 

تو را به زیباترین بخش سرزمین موسیقی می بردم

 

با میوه های زمستانی و شراب تابستان از عزیزی چون تو پذیرایی میکردم

 

و همه ی آنچه که تنها در افسانه ها یافت میشوند را به تو نشان میدادم ...

 

شادی را در جعبه ای زیبا تزیین شده با روبانی زرد به تو تقدیم میکردم

 

به همراه باران تابستانی و آسمانهای رنگین کمانی برای شادابی باغ گلهایت

 

و ترانه هایم تو را از سوز و سرمای برف زمستان محفوظ نگاه میداشت...

 

اما فایده ی گلهای صبحگاهی چیست وقتی که در باغچه ای رشد کنند که مال من نیست؟

 

و فایده ی پرتو آفتاب وقتی که چشمانم گریان است و اشکهای غلطان روی گونه ام با شراب یکی می شوند؟

 

 

اگر تنها ذره ای اطمینان میداشتم که نظرت عوض خواهد شد

صبحگاهان آنگاه که خورشید شروع به پرتو افشانی میکند

برایت خرمنی از گلهای سرخ وحشی و عطرهای خوشبو می آوردم...

شادی را در جعبه ای زیبا تزیین شده با روبانی زرد به تو تقدیم میکردم

 

به همراه باران تابستانی و آسمانهای رنگین کمانی برای شادابی باغچه های خانه ات

 

و ترانه هایم تو را از سوز و سرمای برف زمستان محفوظ نگاه میداشت...

 

خرمنی از گلهای سرخ وحشی و عطرهای خوشبو ...

اگر تنها ذره ای اطمینان میداشتم که نظرت عوض خواهد شد

تنها ذره ای ....

 

مشخله جان و باباش

 

مشخله : بابا جوووون! بابا جوووون! بدویید بیایید! زود ....

باباش : چیه پسرم؟

مشخله : بیایید ... یه آدمیزاد یه قوطی دستش گرفته داره از توش ما رو نگاه میکنه! بیایید بریم بخوریمش.

باباش: آدمیزاد؟؟ بخوریمش؟

مشخله : آره خب ... بدویید! الان میره ها!

باباش: اولا که شکار وظیفه مامانته.... ثانیا! ما که تازه همین پریروز کلی گوشت شکار خوردیم. ثالثا" آدمها همه شون گوشت تلخ هستند. چند تا از رفقا قبلا گوشتشونو چشیدند، تا چند روز مسموم بودند.... بذار با قوطی اش نگامون کنه. بعدش راهشو میکشه و میره!

* برای اطلاع دوستان عزیزی که " مشخله " جان منو نمیشناسند عرض کنم که " مشخله "، اسم بچه شیری هست که در عالم رویا به من تعلق داره و چون بیش از اندازه مسخره (و قربونش برمی و دوست داشتنی) هست، اسمش شده مشخله.

یادش به خیر. زمانی چه کیا و بیایی داشت این عزیزک دل من...

Short Message Service

قربان تقدس و عزت همه ی پیامبران و امامان و کلام خدا و هرچه که از عالم بالاست.

اما اینکه عده ای پیام کوتاه بفرستند و تاکید کنند که این پیام رو برای ۱۵ نفر دیگه بفرست تا خبر خوشی بهت برسه، یا بدتر از اون تهدید کنند که اگه نفرستی یه بلا سر خودت و خانواده ات میاد، هیچ قشنگ نیست.

نه از نظر شان و منزلت اون مقدسات و نه از نظر به بازی گرفتن احساسات و اعتقادات طرف مقابل. اون عزیزان و اون مقدسات فقط و فقط منشا خیر و برکت هستند. مگه با انسانهای معمولی طرفیم که همچین معامله هایی باهامون بکنند؟ ولله که حتی اکثر انسانهای معمولی هم با همدیگه همچین تسویه حسابهایی ندارند!!!

از مقوله ی ارزشهای معنوی هم بگذریم، حواسمون باشه که بابت این پیامهای زنجیره ای چه پولهایی که به جیب مخابرات نمیره. بیست تا از اینها داشته باشیم و هرکدومو واسه بیست نفر بفرستیم چند تا میشه؟ حاضرم با کمال میل ۵۰۰ تا پیام سلام و احوالپرسی برای عزیزانم ارسال کنم و همزمان صد تا صلوات هم برای سلامتی آقا امام زمان (عج) و همون عزیزان بفرستم، ولی بازیچه ی یه دونه از این سودجویی ها نشم!

اگه دلتون طاقت خوندن ماجراهای جگر خراش نداره این پست رو نخونید!

 

در ادامه ی پست قبلی که براتون از خاطرات بچگی ام گفتم، این دفعه یه خاطره ی دیگه میگم که با سابقه ی درخشان من در امر خطیر شیطنت و آتش سوزوندن بیشتر آشنا بشید!

 

توی حیاط خونه مون یه حوض داشتیم با هفت هشت تا ماهی قرمز. بابام (خدا رحمتش کنه) برای اینکه امنیت ماها (من و سه تا خواهرام) حفظ بشه، روی حوض یه شبکه ی فلزی (از اون درهایی که فقط قابشون چوبیه و بقیه اش تور فلزیه) گذاشته بود که یه گوشه اش از اون چفت های قدیمی داشت. از اونها که شکل علامت سئوال هستند و توی یه حلقه میفتن.

 

شش هفت ساله بودم و یه روز بعد ازظهر که همه در حال استراحت بودند، من و یکی از خواهرام روی لبه ی حوض خونه مون داشتیم راه میرفتیم. یهویی پام لغزید و افتادم روی اون شبکه ی فلزی. از قضای روزگار اون چفته باز بود و قسمت علامت سئوالیه به حالت عمودی توی هوا مونده بود. انگار که نشونه گیری کرده باشم، با دست افتادم روش و چفت مزبور مذکور رفت توی کف دست چپم. خوب یادمه. به جای گریه و بیقراری همونطوری وایسادم تا اهالی خونه بیان کمک. بیچاره مامانم. اومد چفت رو در بیاره. ولی نمیتونست چون قسمت علامت سئواله کامل توی دستم فرو رفته بود و مامانم نمیدونست از کدوم قسمت باید حرکتش بده تا در بیاد. بنده ی خدا آخرش از شدت درماندگی از حال رفت.یادم نمیاد بالاخره اون چفت قاتل چطوری از توی دستم بیرون اومد. چون من حواسم پرت مامانم بود که روی پله ها نشسته بود و قلبشو گرفته بود.

 

خدا منو بابت این اتفاق و هفت هشت تا بلای دیگه ای که تا دوران نوجوانی ام باعث شد مامانم بارها تنش بلرزه، بیامرزه. روم سیاه.....

 

 

پسربچه ی پنج شش ساله توی اتوبوس، حوصله اش سر رفته بود. به محض اینکه صندلی ردیف بغل خالی شد از مادرش پرسید: برم اونجا بشینم؟ مامانه هم گفت برو. آنچنان از این که جاشو عوض کرده ذوق زده شد که منو یاد یکی از سرگرمی های قدیم ندیمام انداخت.

بچه که بودم، از اینکه بعضی از شبها جای خوابم عوض بشه خیلی خوشم میومد. به این کار میگفتم "مسافرت رفتن"! به خواهرام میگفتم: بیایید امشب بریم مسافرت! بعد هن و هن، بار و بندیل جمع میکردیم و میرفتیم توی یه اتاق دیگه میخوابیدیم. اینقدر مزه داشت! صبح که بیدار میشیدیم و میدیدیم فضای دور و برمون فضای همیشگی نیست کلی کیف میکردیم. جدی جدی فکر میکردیم رفتیم یه جای دیگه.

آدم بچه که هست، دنیا رو خیلی خیلی خیلی بزرگتر از اندازه ی دوران بزرگسالی اش (و نه اونچه که واقعا هست*) می بینه. همونطور که گذشت هفته ها و ماهها و سالها به نظرش طولانی میان. واسه همین همه ی لذتها، شادیها و غمها و غصه هاش در مقایسه با اون دنیا و اون مقطع زمانی، سریع تغییر میکنند و جای خودشون رو به عواطف و تجربیات جدید میدن.

* اندازه ی واقعی دنیا رو، فقط وقتی برم اون طرف، شاید بدونم. شاید ...

 

 

 

پ. ن: الانش هم وقتی مامان و خواهرام میان خونه مون، گاهی " میرم مسافرت" ! 

خـــــــــیـــــــلـــــــی بـــــــــــزرگ داشت!

                     

 

                          

 

 

عجیبه ها! تمام سال به جز این یه هفته، هم یادمه مادرم و هم با همه ی وجود مادر بودن رو حس میکنم. نمیدونم این چه معنی میده؟!  تمام روزهای سال نگران جگر گوشه ام هستم؛ پا به پای صحبت و درد دل مادرهای دیگه فکر میکنم و غصه میخورم و بغض میکنم؛ وقتی مادری داغدار میشه نفسم بند میاد؛ وقتی صحبت بیماری بچه ای(هر سنی میخواد باشه ، حتی زن و مرد جوان رشید و متاهل) و پریشانی مادرش پیش میاد به شدت دردش رو لمس میکنم؛ ولی نمیدونم چرا فقط توی همین یه هفته اصلا احساس مادر بودن نمیکنم. یعنی باورم نمیشه من هم یکی از همون هایی هستم که توی این یه هفته هی از مقامشون صحبت میشه و به به و آفرین و سپاس و انداختن بهشت به زیر پاهاشون تکرار و تکرار میشه.

 

البته میدونم چرا... راستشو بگم؟ بگم چرا؟

 

چون اونقدر در طول سال شاهد اجحاف و ناحق شدن حق زنان و مادران توی این مملکت هستم و درجات مختلفش رو چه خودم و چه همجنس های دور و نزدیکم شاهد بودیم که به جای باور کردن این تعریف و تمجیدها، بیشتر عصبانی میشم. همین تخصیص یه هفته ای(فقط یه هفته) کلی معنا توش هست. ای بابا ... میدونم زن و مرد پیش خدا مساوی هستند اما متفاوت. اما همه مون خیلی خوب میدونیم که نه توی مملکت ما و نه هیچ جای دیگه روی کره زمین نه الان و نه در گذشته هرگز اونطور که خدا خواسته و منظورش بوده به زن احترام گذاشته نشده. جز توسط اولیا محبوب خدا و پیامبران و ائمه و معصومین.

 

شنیدم که یه نفر به حضرت امام حسین (ع) ایراد گرفت که : شما که این همه دم از زندگی ساده و دوری از زندگی تجملی میزنید، چرا خونه ی خودتون اینقدر آراسته و پر از تزییناته؟ حضرت جواب دادند: آرایش داخل خونه سلیقه ی همسرمه و ایشون از مهریه ای که من بهشون تقدیم کردم این خرج رو انجام داده و نه من و نه هیچکس دیگه ایشون رو بابت مصرف مبلغی که حقش بوده سرزنش نمی کنیم.

 

نه تنها مهریه همسر گرامی شون رو اهدا کردند، بلکه در مصرفش ایشون رو آزاد گذاشتند و وقتی هم کسی خواست ایرادی بگیره از همسرشون حمایت کردند.

 

خدا وکیلی، چند تا مرد (مرد به معنای واقعی) هموطن ما از ته دل و با رضایت (که فقط خدا از ته دلشون خبر داره)  مهریه* خانمش رو بی اینکه خانم تقاضا کنه بهش داده؟ از مردان با انصاف و با وجدان، چند درصدشون حاضرند مو به مو دستورات خدا رو درباره رفتار با همسر اجرا کنند؟

 

* (کسی هیچ مردی رو مجبور نکرده وقت خواستگاری، زیر بار قبول مهریه سنگین و اعداد نجومی ای که الان اغلب خانواده ها طلب می کنند، بره. برای دخترانی که فکر میکنند مهریه سنگین به موفقیت و خوشبختی شون کمک میکنه متاسفم. هم از نظر نوع تفکر و هم برای بیفایده بودن این ترفند. پشت گوششون رو دیدند، مهریه رو هم دیدند!!! نظر شخصی من اینه که مهریه یه هدیه هست. زشته که کسی مبلغ هدیه شو خودش تعیین کنه.)

 

درباره ی رضایت قلبی و اشتیاق به اجرای احکام الهی صحبت می کنم. حرف من درباره خواستن و نخواستنه. درباره ی وجدانی که انسان رو به سمت انجام کار درست حرکت میده.  درباره ی جدی گرفتن وظائف. اشاره ام به اونهاست که وقتی پای تشریح وظائف میشه، عین بلبل تمام وظائف زنان رو فهرست می کنند و  گوشه و کنار قوانین رو بلدند. ولی وقتی صحبت از وظائف خودشونه، یا بحث رو به شوخی می کشونند، یا سفسطه می کنند. کم برخورد نداشتم با نوشته ها و صحبت هایی که آقایون، حتی با حفظ ظاهر خونسرد، بی اینکه خودشون متوجه باشند، نشون دادند چقدر از شنیدن حرف حق، تلخ شدند و با سفسطه، شوخی، آسمون و ریسمون رو به هم بافتن و ... عاجز از اعتراف بودند که به زن ها ظلم شده و میشه.

 

از شما چه پنهان، هفته ی بزرگداشت مقام زن که میرسه، من از این همه تظاهر و اظهار شادی و محبت ناپایدار که در صدا و سیما و زمین و زمان جریان داره، عصبانی و کلافه میشم. چون میدونم همزمان با تقدیم دسته گل و هدایای رنگارنگ، توقعات جور واجور همیشگی و غیر منصفانه نسبت به خانمها و مادرا سرجاشون هستند و  هفته که تموم شد، همه چیز به باد فراموشی سپرده میشه. توی این یه هفته همه تمرین انشا و نگارش و دکلمه و شعر گفتن و سخاوتمندانه چند کیلو شیرینی خریدن و دسته گل آماده کردن و ... دارند. اگه احترامی هست، مادر ما باید بی هیاهو، در عمل، در تمام لحظات و برای همیشه اون احترام رو حس کنه. شعر میخواد چکار؟ گل برای چی؟ با گل و شعر و کادو  میخواهیم و می تونیم یه لحظه از مادر بودنش رو ارزیابی کنیم؟

 

احتمالا خدای مهربان ما هم چون مطمئن بوده توی این دنیا هیچ اتفاق فوق العاده و امیدبخشی برای مادران نمیفته، پیشاپیش بهشت رو نه به دست اونها، که به زیر پاشون انداخته. الحمدلله.

 

اما همه ی این حرفها باعث نمیشه که سالروز تولد جگرگوشه ی پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه (س) رو به یگانه مرد کامل و حاضر، حضرت صاحب الزمان (عج) و همه ی عشاق اون خاندان تبریک عرض نکنم . حسابرسی در مورد همه ی بی عدالتی ها واگذار به خود حضرت و روزی که تشریف میارند. حسابرسی درباره ی همه نوع بیعدالتی. فارغ از جنسیت و مرتبه و مقام و قبیله و ...

 

 

عید همه مبارک.                       

                             

Silent Scream

به من بگو برای شناختن این یکی، چند ماه یا چند سال وقت میخواهی؟ برای این یکی چند ماه صبر و سکوت کنم تا بشناسی اونجور که من شناختم؟ برای این یکی چند ماه به خودم نهیب بزنم: " ساکت بمون! آفتاب پشت ابر نمی مونه." ؟

آخه آدمی مثل تو چطور میتونه اینطور راحت خام بشه؟؟ ظاهر که سهله، هر باطنی هم نمی تونه و نباید تو رو گول بزنه. پس دیگه چرا؟؟ این یکی از اون عجایبه که گاهی باعث میشه ازت نا امید بشم.

از بس که خوبی و خوش بین ... باز هم منو نگران و دل افسرده کردی. از بس که خوش بینی. از بس ... چرا اینطوریه؟ چرا یه بار هم که شده اول تو اونی که باید بشناسی رو نمیشناسی؟ چرا همش این منم که شاهد به اشتباه رفتنت هستم اما دلیل و مدرک کافی ندارم؟

این دفعه ی سومه که می بینم اشتباه میکنی. کاش میدونستی تحملش چقدر دردناکه.

صدای منو نمی شنوی. مطمئنم. چطور؟ آخه من طبق معمول چیزی نمیگم. 

به من هم میگن دوست؟؟؟؟!!!!

 

 

اولا ...

...

دیدم جایم تنگ بود

دیوارش از سنگ بود

نه پنجره نه در داشت

نه کس ز من خبر داشت

دیدم چنین جای تنگ

نشستن، آورد ننگ

به خود دادم یک تکان

مثل رستم پهلوان!

 

ثانیا ...

وقتش رسیده بود. از خیلی هفته ها و ماهها پیش. خدا منو برای این همه ظلمی که به خودم روا داشتم ببخشه. حتما می بخشه چون هر بار استخاره کردم بد اومد. این بار دیگه مجالی برای استخاره نبود. قبل از برداشتن گوشی و گرفتن شماره ی داخلی رییس، چند باری " لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم " خوندم و .... راحت شدم.

توی مسافرت یه بار رسما برام گفت: وقتی می بینم رقبا به هر روشی متوسل میشن که بازار رو دست بگیرن و موفق هم میشن، وقتی می بینم طرف در عرض چند ماه برای خودش برج ساخته، از خودم می پرسم آیا من هم باید این کارو بکنم؟ آیا کوتاهی میکنم که مثل اونها نیستم؟ ( به جای برج ساختن حسابهای بانکی خارج از کشورش رو پر کرده فقط!) خانم ج.... به نظرتون اون راه درسته یا راه من؟؟!!

گفتم : تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که هرکاری می کنیم باید خودمونو جای آدمهای مقابل بذاریم. مثل دستور حضرت علی (ع)... ببینیم اگه خودمون جای طرف مقابلمون بودیم دوست داشتیم چطور باهامون رفتار بشه؟

مثالهایی زدم... فکر نکنم متوجه شده باشه. چون باز هم گفت: نمیدونم ... فکر میکنم خیلی عقب موندم!!! باید بیشتر از اینها تلاش کنیم!

خودمو سرزنش کردم. برای خیال خامم. ارزشها و معیارهاش برای تشخیص عقب موندگی از پیشرفت، کیلومترها با اونچه که توی ذهن من بود فرق داشت. من کارمند مناسبی برای این شخص نبودم. اون کسی رو لازم داره که راحت دروغ بگه. نامه جعل کنه.... لا اله الا الله.....

ثالثا ...

دیروز رفتم جایی مصاحبه. دومین سئوال آقاهه یکی از عجیب ترین سئوالهایی بود که در عمر مصاحبه های کاریم شنیدم. ازم پرسید : آیا میتونید ترجمه همزمان انجام بدید؟؟ پرسیدم : یعنی بی اینکه گوینده ی اصلی توقف کنه؟ گفت : " دقیقا! بی اینک توقف کنه!"  گفتم : خیر نمی تونم!

فکر کنم یارو شرکت کوچیک بازرگانی شو با کنفرانسها و مجالس سیاسی عالیرتبه اشتباه گرفته بود. نفهمیدم چرا توانایی / عجز من در ترجمه همزمان اینقدر مهم بوده براش؟؟!! شنیدم همچین استعدادی یه استعداد تقریبا ارثیه و اونها که از این نعمت برخوردارند اغلب با هم ازدواج میکنند تا بچه هاشون هم احتمالا همونطور بشن! مگه به همین راحتیه ترجمه همزمان!!؟ خدا خیرش بده، من توی همین زبان فارسی خودمون هم نمی تونم همزمان هم با تلفن صحبت کنم و هم به اشاره هایی که یه نفر کنار دستم بهم میکنه و با پانتومیم حرف میزنه توجه کنم. چه برسه که یه نفر به زبان خارجی صحبت کنه و من هم حرف اونو گوش بدم و هم حرفهاشو به زبان خودم برگردونم. یارو انگار در تنظیم آگهی استخدام اشتباه کرده بود. به جای مدیر بازرگانی خارجی باید می نوشت : مترجم همزمان!

رابعا...

فردا دوازدهمین سالگرد مادر شدنمه. الحمدلله.