پسربچه ی پنج شش ساله توی اتوبوس، حوصله اش سر رفته بود. به محض اینکه صندلی ردیف بغل خالی شد از مادرش پرسید: برم اونجا بشینم؟ مامانه هم گفت برو. آنچنان از این که جاشو عوض کرده ذوق زده شد که منو یاد یکی از سرگرمی های قدیم ندیمام انداخت.

بچه که بودم، از اینکه بعضی از شبها جای خوابم عوض بشه خیلی خوشم میومد. به این کار میگفتم "مسافرت رفتن"! به خواهرام میگفتم: بیایید امشب بریم مسافرت! بعد هن و هن، بار و بندیل جمع میکردیم و میرفتیم توی یه اتاق دیگه میخوابیدیم. اینقدر مزه داشت! صبح که بیدار میشیدیم و میدیدیم فضای دور و برمون فضای همیشگی نیست کلی کیف میکردیم. جدی جدی فکر میکردیم رفتیم یه جای دیگه.

آدم بچه که هست، دنیا رو خیلی خیلی خیلی بزرگتر از اندازه ی دوران بزرگسالی اش (و نه اونچه که واقعا هست*) می بینه. همونطور که گذشت هفته ها و ماهها و سالها به نظرش طولانی میان. واسه همین همه ی لذتها، شادیها و غمها و غصه هاش در مقایسه با اون دنیا و اون مقطع زمانی، سریع تغییر میکنند و جای خودشون رو به عواطف و تجربیات جدید میدن.

* اندازه ی واقعی دنیا رو، فقط وقتی برم اون طرف، شاید بدونم. شاید ...

 

 

 

پ. ن: الانش هم وقتی مامان و خواهرام میان خونه مون، گاهی " میرم مسافرت" ! 

نظرات 8 + ارسال نظر
ف.ت جمعه 15 تیر 1386 ساعت 03:04 ق.ظ http://sirosafar.blogfa.com

آره... قشنگ بود.
دنیای بچگی همینه تخیل و تخیل و تخیل....

آخه جالبی اش در اینه که خود بچه مون اصلا قبول نداریم اون نقشه مون تخیله! واقعا هم نیست ها. اون درست تره. اونطور زندگی کردن. بیربط میگم؟!

بهناز جمعه 15 تیر 1386 ساعت 08:50 ق.ظ

سلام فرشته خانم
اولاْ یه پست رو از دست دادم :(
ولی اظهار نظرم رو میکنم.در مورد نحوه برخورد با خانمها کاملاْ حق با شماست هیچکس اونطور که باید ارزش زن را نمیشناسه و بهش احترام نمیذاره به جز استثنا که شما فرمودید. ولی اگر همین تقدیر ظاهری هم نباشه برخی از زنان ممکنه هیچوقت رنگ و بوی تشکر را نبینند.تجسم کنید در شهرهای دوردست و مادرانی که ....
در مورد مهریه نمیدونم چی بگم تو دنیای امروز اونقدر پارامترها تغییر کرده که دختر ها به جای انتخاب بر اساس ایمان و چیزهای بسیار با ارزش دیگر رو به این سمت میاره!

در مورد سفر که چه عرض کنم راستش من خیلی دلم میخواد محیط اطراف خودم را هر چند وقت یکبار عوض کنم انگار این منو از رکود در میاره.

ببخشید اینقدر حرف زدم {خجالت}

سلام عزیز دل.پست رو از دست دادی؟ ندادی ها! همیشه ، تا وقتی بلاگ اسکای منفجر نشه، همونجا هست :))

چرا برای لطفی که ابراز میکنی عذرخواهی میکنی؟؟؟!!! من کلی ذوق میکنم. لطفا باز هم بگو قربون شکلت :-x

بهناز جمعه 15 تیر 1386 ساعت 09:00 ق.ظ

پ.ن. : البته منظورم از محیط اطراف دکوراسیون خونه هستا.والا از خانه بدوشی خوشم نمیاد.گرچه ظاهراْ ....
رضنی من العیش بما قسمت لی

آره ... تغییر دکوراسیون خوبه. به شرط اینکه کسی باشه کمک کنه. من که با یه فعالیت کوچیک احتمالا به وضعی میفتم که این دفعه دیگه دکترم منو به باد کتک بگیره! D:

علی شنبه 16 تیر 1386 ساعت 03:20 ق.ظ http://www.sakenezamin.blogfa.com/

سلام فرشته عزیز ...
از اینکه دیر اومدم پوزش میخوام . راستش اوضاع داخلی و همون چیزایی که میدونید اصلا خوب نیست... قصد انتقال ناراحتی هامو ندارم. وبلاگم هم که دستکاری میشه ... خیلی ناراحتم و تلخم .. بعد از سفر و دوری بیای و اوضاع داخل و بیرونت با هم شکنجه ات کنند . هرچند می دونم هر کسی مشکلات خودشو داره . به خدا پناه میبرم چون فریاد رسی نیست.

با تبریک روز زن یا مادر ... و نگفنش حرفهای زیاد و درد دل های زیادی باید بگم . پس نمی گم ...فقط به نورانیت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل میشم و میلاد مبارکش رو تبریک میگم . امیدوارم بحق مادر امت منو ببخشند.
از توجهاتت و سر زدن ها و محبتت ممنونم

سلام علیکم.

خواهش میکنم. راحت باشید. گله ای ندارم.

حتما راهی باید برای کم کردن فشارها باشه. حتما هست.

به شما هم مبارک بوده انشالله.

علی شنبه 16 تیر 1386 ساعت 03:26 ق.ظ http://www.sakenezamin.blogfa.com/

نوشته قشنگی بود . من هم بارها به این موضوع فکر کردم که دنیا برای من خونه زمان کودکی و اطرافش بود . اما حالا چی ؟ بعد ها چی ؟

این یک تمثیله که هر چقدر بیشتر می فهمیم دنیا برامون کوچک تر و قدر و اندازه اش روشن تر و واقعی تر میشه . دیروزمون ... الان و ۲۰ سال دیگه ! و بعد لحظه انتقال به اون جهان... قدرش و اندازه اش و کیفیتش برای ما بیشتر و واقعی تر میشه . چه کارها میشد کرد در این دنیا و چه ها که میشد نکرد ...

فقط میتونم بگم خدا عاقبت همه رو به خیر ختم کنه الهی. آمین.

علی شنبه 16 تیر 1386 ساعت 01:24 ب.ظ http://www.dustdashtan.blogsky

سلام خسته نباشی... روزتم مبارک
خوشحالم که گریزی زدی به عقب ... روزهایی که شیرین ترین روزهای زندگیمون بودن اما میشه بازم شیرین ترش کرد باید مثل اون زمونها دلمون رو صاف و پاک تر از همیشه کنیم...

سلام. سلامت باشید.

از شما چه پنهان هر چه سعی میکنم دلم صاف نمیشه! ایراد خیلی بزرگم همینه. وقتی از کسی برنجم کار تمومه. واسه همین دلم صاف نیست. شاید شاید شاید ببخشم ولی فراموش نمی کنم. خدا منو هدایت کنه و ببخشه.

حمید یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 02:46 ب.ظ http://yahamid.blogfa.com

وسایلی که جمع می‌کردین رو داشتم تصور می‌کردم. همون وقتی که اومدم خوندم و هم الآن. یعنی بار و بندیل رو عرض می‌کنم.
آره، بچه که بودم وقتی روی یه تشک کوچولو وسط قالی بودم خیال می‌کردم وسط دریا هستم و باید مواظب باشم که از اون قایق پرت نشوم توی آب. اگه می‌افتادم روی قالی یعنی افتاده‌بودم توی آب! الآن هم گاهی همین بازی رو با بچه هام انجام می دهم کلی کیف می‌کنند.

چه جالب! پس شما هم قایق سواری می کردید؟
زیر میز چی؟ میرفتید؟ ما میرفتیم زیر میز مهمون بازی میکردیم.اونجا همه جور وسایل پذیرایی از خودمو داشتیم. :) وقت رفت و آمد هم هزار بار هم سرمونو به میز می کوبیدیم. بنده ی خدا مامانمون همیشه با دلواپسی میگفت: صدای چی بود؟؟؟!!!
خدا شما رو برای بچه هاتون و اونها رو برای شما حفظ کنه. آمین.

نقطه یکشنبه 17 تیر 1386 ساعت 09:38 ب.ظ

سلاملیکم
من خیلی وقته مثل این دزدا یواشکی میام اینجا و برا خودم سوت زنان می گردم و کیف می کنم. اما نمی دونم ی هو انگاری نور حق بر قلبم تپانده شد و خواستم اقرار کنم من هم اینجاما.(اهم)
.
.
.
نوشته هاتو دوست دارم. مثل همون روزی که وقتی ی لحظه ی کوتاه دیدمت.

و علیک سلام خانوم خوش کلام :)

قدم روی چشم من میذاشتی واسه همین متوجه تشریف فرمایی ات نمیشدم! الان قدم روی سرم گذاشتی متوجه شدم :)

خوشحال شدم عزیزم. لطف داری. :")

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد