تنسی ویلیامز

دو تا از سرگرم کننده ترین کارهایی که مشتاقانه سراغشون میرم گشت زدن توی کتابهای فرهنگ لغت و مجموعه های جملات قصاره.

میتونم ساعتها توی Oxford Advanced Learner's Dictionary از یه لغت به لغت دیگه برم و مثالهاشو بخونم. درسته که بارها و بارها خوندن لغات باعث نشده همه شونو به خاطر بسپرم، اما کمک کرده بعضی جاها که بدجور گیر افتادم، به نحوی معنای کلمات رو برسونم یا بفهمم.

وقتی میگم مجموعه جملات قصار، منظورم هر مجموعه ای نیست. فقط اونها که witty  رو بعنوان شاخص اصلی مجموعه به همراه دارند. جملات قصار هوشمندانه ای که گاهی به نظر ساده میان ولی کلی حرف توشون هست. بعضی ها ایهام و کنایه رو چاشنی جملاتشون کردند و همون باعث شده جمله ای ماندگار و خوندنی بشه.

....

این چند تا جمله ی تنسی ویلیامز رو بخونیم؟

.All cruel people describe themselves as paragons of frankness

تمام افراد بیرحم، خودشون رو نمونه های بارز و بی بدیل " صراحت " میدونند!

 

.Death is one moment, and life is so many of them

مرگ تنها یک لحظه، و زندگی هزاران از همان لحظه هاست.

 

 

.Time is the longest distance between two places

 زمان، طولانی ترین فاصله بین دو مکان است.

(مگه نه اینکه گذشت زمان با حرکت مکانی زمین همراهه؟ شاید این اشاره به همون موضوع باشه؟ نه؟)

 

 

 

When so many are lonely as seem to be lonely, it would be inexcusably selfish to be lonely alone

وقتی این همه انسان تنها در دنیا وجود دارند، خودخواهانه و غیر قابل بخشایش خواهد بود اگه بخواهیم به تنهایی تنها باشیم.

 

.I have always depended on the kindness of strangers

همیشه روی محبت غریبه ها حساب کردم!

 

این روزا به شدت عاشق دخترم هستم. یعنی از اون عشقهای لحظه به لحظه در حال افزایش.

بعد از ظهر ها که میخوام برم خونه انگار بال در میارم. انگار هر لحظه که زودتر برسم، بیشتر میتونم دلمو بهش نشون بدم. همش توی این فکرم که همزمان با رسیدن به خونه کاری هم براش انجام بدم که هم جالب باشه و هم خوشحالش کنه.

همزمان، به شدت دلم براش میسوزه. برای تنهاییش و اینکه منو بعنوان بهترین و شاید تنها دوست  خودش انتخاب کرده. نه که بدم بیاد. فقط میترسم. نگرانم. دلم میسوزه.

من بچه ی اونم. به من و خواسته هام رسیدگی میکنه.  مثل یه مادر من و ناراحتی هامو میشناسه. از مدرسه که میرسه خونه اول به من خبر میده که رسیده و کمی دل و قلوه رد و بدل میکنیم و  بعد میره سراغ ناهار. مثل یه مادر درموردم غیرتی میشه و اگه زمانی از کسی یا چیزی لجم در اومده باشه، مثل خودم حرص میخوره و راه حل پیشنهاد میکنه. گریه ی منو که می بینه تند تر از من اشک میریزه.

خدایا شکرت. خیلی خیلی شکر. به اندازه ی جبروت خودت شکر. ولی من از این عشق دو طرفه میترسم. نگرانم. نگران ....

پ. ن : ‌انصافه که علاوه بر تحمل درد عشق مادری، درد بی انصافی های مبتنی بر قوانین و مقررات حقوقی رو هم تحمل کنیم؟ همین که مادر هستیم بس نیست؟ 

دروغ شاخدار

قبلا براتون از گربه ی نر نارنجی رنگ محله مون گفتم؟ 

این گربه ی نر از اون گربه های بی دست و پا، ترسو  و ظاهرا" قلدره. یه سر داره اندازه قوری قهوه خونه ها. الهی بگردم. خودش هم میدونه من خیلی خیلی دوستش دارم. گاهی به من بی اعتنایی میکنه و گاهی به شدت محبت نشون میده.

چند روز پیش منتظر تاکسی بودم و از راه رسید و هی خودشو به پاهام مالید. لبه ی مانتو و پایین شلوارم پر شده بود موی نارنجی!!! جااااااااان

  بعد تاکسی اومد و آقاهه با تردید نگه داشت و بعد که جلو رفتم پرسید: این گربه هم باهاتونه؟؟؟

با مکث گفتم: نه...

گفت: آخه خیلی خودشو بهتون چسبونده!

........

 میدونید چرا مکث کردم؟ آخه این گربه ی عزیز، همراه من بود و من مجبور شدم پا روی دلم بذارم و حقیقت رو انکار کنم. دلم از این دروغ بزرگ و رفاقت نیمه راهی خودم، خیلی خیلی گرفت!

  

تقریبا این شکلیه ولی زمخت تر. جااااااااااااانم

میراث

صبح توی یه برنامه مستند مربوط به حیات وحش، صحنه هایی از شنای یه اردک رو نشون میداد و یهو دیدم دارم عین پدر خدا بیامرزم با عشق و محبت به نحوه ی شنا کردنش ( که عین راه رفتنشون دل آدمو قلقلک میده) نگاه میکنم و نازش میدم.

 

 

بعد ذهنم رفت و رفت پیش روزهایی که پدرم با علاقه و  عشقی منحصر به فرد به مرغ و جوجه ها و اردکهایی که توی حیاط پشتی بزرگ خونه ی قدیمی مون داشتیم رسیدگی میکرد و یا تمام صبح هایی که توی تاریکی و روشنی بعد از نماز صبح، هر فصل سال که بود، باید برای گنجشکها و کبوترها غذا میذاشت. بیشتر از نیم ساعت توی حیاط خونه چرخ میزد و ظرف غذای پرنده ها رو آماده میکرد و بعد میومد توی اتاق روی مبل راحتی مخصوصش مینشست و از پشت پرده ی توری روی در شیشه ای رو به حیاط، تماشاشون میکرد. گاهی از اینکه کبوترهای چاهی به گنجشکها مجال غذا خوردن نمیدادند لجش در میومد و سرشون غر میزد!  مرغ و جوجه ها رو به شکل ویژه ای دوست داشت و وقتی پیششون بود نازشون میکرد و باهاشون حرف میزد و صداشون میکرد که بیان غذا بخورن. وقتی نوبت واکسیناسیونشون میشد، دلسوزانه مراقبشون بود و دلداریشون میداد.

 

شاید  اون مرد سالخورده ی بازنشسته که خشن ترین مجرمان و پرونده هاشون رو دیده و خونده بود، به چنین لطافتی احتیاج داشت تا تلخی ها و بدی هایی که سالها شاهدشون بوده رو با خوبی های طبیعت به تعادل برسونه.

 

پ. ن. (از پشت پرده ی اشک ) -  من چنین پدری رو از دست دادم.... امیدوارم در دنیایی که الان توش ساکنه، فقط لطافت و آرامش رو تجربه کنه.

 

چمن دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر*

 

 

برای سبک کردن فشارهایی که اخیرا روی ذهن و قلبم وارد شده، به چند وقت استراحت و آرامش احتیاج دارم. سعی میکنم دقایق و لحظاتی که با خودم تنها هستم رو با خوندن کتاب و شعر پر کنم.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
 چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
 درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست

 

 

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم* 

 

* از مرحوم مشیری، شاعر چشم آبی آسمانی  دوستی عزیز

 

دیروز وسط جلسه ی تقریبا رسمی توی شرکت در حضور رییس و بقیه ی همکاران، وسط یه بحث حساس، وقتی تحت تاثیر فشار در حال افزایش انواع و اقسام افکار توی سرم بودم، وقتی با حرارت درباره ی تبدیل نوع ارز از دلار به یورو و پرداخت بصورت نقدی (که خودمون بهش میگیم TT) صحبت میکردیم، یهویی گفتم:

 

این مبلغ رو باید به یویو تبدیل کنیم ...  

 

اصلا هم خودمو نباختم و نخندیدم و دستاچه هم نشدم. بقیه هم سعی کردند به روی خودشون نیارند! 

 

یویو!!!؟؟

 

گفتنش راحته. ولی همین هم کلی فکر و برنامه ریزی و مشقت داره. اگه زندگی در سطح زندگی انسانهای اولیه که از بابت قوانین و مقررات و دستورات اخلاقی و اجتماعی، نگرانی نداشتند و حرجی برشون نیست، باشه، که هیچ. ولی وقتی انواع و اقسام اهداف و موانع غیر قابل پیش بینی در مسیر " زندگی" قرار داشته باشه اونوقت نمیشه به همین راحتی ها هم حرف این "یادداشت"  رو گوش داد!

 

پی نوشت: بذارید به حساب بدعنقی و نق نقویی ام. به حساب خستگی. هفته های اخیر بخاطر فشارهایی که در محل کارم تحمل میکنم، به شدت حساس، کلافه، بد قلق، کم حوصله و در یک کلام، پلنگ شدم!

chain reaction

فیلم Babel * رو دیدید؟ اگه بخوام یه جمله کوتاه درباره ی این فیلم بگم، میگم : یه نفر یه سنگ توی چاه میندازه که هزار نفر  (دیوانه و عاقل) رو درگیر اون سنگ میکنه. فیلم یه نگاه تقریبا از بالا به کره ی زمین داره و میخواد گوشه ی کوچیکی از وقایع رو نشون بده که چطوری بعضی حوادث به همدیگه مرتبط هستند و چطوری روی هم تاثیر میذارن و چطوری عده ای منتفع یا متضرر میشن.

دیشب توی این فکر بودم که همونطور که میشه با انجام عملی، دیگران رو به دردسر انداخت، گاهی با انجام ندادن آگاهانه اعمالی خاص، یا به زبان نیاوردن کلامی لازم، و نشون ندادن احساسی گره گشا، میشه عواقب کم و بیش تلخ و غم انگیزی برای دیگران رقم زد.

بی اعتنایی به یک ایمیل، جواب (مناسب) نفرستادن برای یک پیام کوتاه، بی خیال بودن در زمان پرداخت حقوق و دستمزد یک کارگر عیالوار، دریغ کردن یک لبخند، بی توجهی به نگاه دانش آموزی که منتظر تشویقه و میلیونها نمونه ی دیگه. میشه برای هر کدومشون ماجراهایی واقعی بیان کرد.

دیشب برای دوستی پیامی فرستادم که طرف مقابل فقط گفت: " چیزی ندارم که بگم ". در حالیکه جوابی که من منتظرش بودم نه پیچیده بود و نه منجر به زیر پا گذاشتن اعتقادات طرف مقابل میشد و نه باری رو روی دوش کسی میذاشت و نه هیچ اتفاق بدی میفتاد و مطمئنم اگه اون لحظه اون پیام رو برای دوستان مشترک دیگه میفرستادم، جواب بدیهی ای که هر کسی در اون شرایط میفرسته رو میفرستادند.

نتیجه ی این جواب سرد، بی حوصله و کلافه شدن من و  خیلی دیر و بیحوصله جواب دادن به سئوال دخترم ( که دیوان حافظ دستش گرفته بود و میخواست در تفسیر معنی فالی که برای خودش گرفته بود باهاش همفکری کنم) و غمگین شدنش (‌فکر کنم فالش، نخونده معلوم شد!) و عصبانی شدنم از خودم و بد خوابیدنم  و نگرانی برای امتحان امروز دخترم و احساس ناخوشایند مادر بد بودنه...

اون سنگ اولی رو من انداختم یا اونی که جواب درست نداد یا اونی که در قبال این دوست کوتاهی دیگه ای کرده بود یا اونی که به شخص سوم کوتاهی کرده، لبخند به جایی نزده بود یا .... یا ... ؟

 

 

* قابل توجه دوستانی که فرزندان نوجوان دارند:  تماشا ی این فیلم  برای اطفال و نوجوانان مناسب نیست.

Rating: R for violence, some graphic nudity, language and some drug use

فرار یا قرار؟

وقتی فکرشو میکنم می بینم در مقایسه با اون چه که در گذر سالها  و گذر عمر، دیدم و شنیدم و تجربه کردم، دغدغه هایی که در سن  هجده نوزده  سالگی داشتم و خیال میکردم معنی دغدغه و رنج بشریت (!) رو فهمیدم، مثل داستانهای کودکانه در برابر پرونده های موجود در ادارات دادگستریه!

نمیدونم چرا و بر چه مبنایی وقتی به این ترانه ی بسیار زیبا که موسیقی بسیار دلنشینی داره گوش میدادم، اشک میریختم و با رسیدن به قسمتی که پررنگ نوشتم، دلم تاپ تاپ میزد؟!! شاید دلیلش تلفیقی از جوانی (و در نتیجه کم تجربگی) و شاید (استغفرلله) ناشکری بود! نه؟

 

Ten thousand lightyears somewhere out in space
They practice love and they know what it takes
No competition and no jealousy
Living in freedom and humanity

 Ten thousand lightyears away, lightyears away far from pain
Came to a place full of grace and of peace
Ten thousand lightyears away from our fear

Suddenly it's ringing in my ears
Why is it now I don't wanna be here
I feel like flow in that clock at the wall
God, how I wish that this dream would go on

 Ten thousand lightyears away, lightyears away far from pain
Came to a place full of grace and of peace
Ten thousand lightyears away from our fear

Boney M

الانش هم اشتباه میکنم. قطعا بلاها و دردهایی که در گوشه وکنار دنیا وجود دارند، بسیار فراتر از تصور و تجارب من هستند. تفاوتم با قبل در اینه که فهمیدم اولا بلا و دغدغه اینهایی نیست و نبوده که تا حالا شخصا تجربه کردم (‌غیر از از دست دادن پدرم و چند عزیز دیگه و جنگی که بهترین های مملکت رو از همه مون گرفت). ثانیا در عمل دیدم فرار کردن و پناه بردن به جایی امن، سر افکنده کردن حضرت آدم ابوالبشر و خیانت در امانتیه که آسمان بارش رو تحمل نکرد.

خدا عالمه ... شاید وقتی دوباره بچه شدم و خستگی کامل منو  احاطه کرد، باز هم هوس، یا بهتره بگم نیاز به فرار منو در بر بگیره. خدا عالمه....

 

 

سلام بر شما اى خاندان نبوت و جایگاه رسالت و مرکز رفت و آمد فرشتگان و جاى فرود آمدن وحى (الهى ) و معدن رحمت (حق ) و گنجینه داران دانش و سرحد نهائى بردبارى و اصول و اساس کرم و بزرگوارى و پیشوایان ملتها و در اختیار دارندگان نعمتها و ریشه و اصول نیکان و استوانه هاى خوبان و زمامداران بندگان و پایه ها و ستونهاى شهرها و بلاد و درهاى ایمان و امینهاى خداى رحمان و نژاد پیمبران و زبده (اولاد) رسولان و عترت انتخاب شدگان پروردگار جهانیان ، و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر آنها باد). سلام بر پیشوایان هدایت و چراغهاى تاریکى و نشانه هاى پرهیزکارى و صاحبان خرد و دارندگان عقل و فطانت و پناهگاه مردمان و وارثان پیمبران ونمونه اعلا و اهل دعوت نیکو (که مردم را به خدا مى خوانند) و حجتهاى خدا بر اهل دنیا و آخرت و این جهان و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر ایشان باد) سلام بر جایگاههاى شناسائى خدا و مسکنهاى برکت خدا و کانهاى حکمت و فرزانگى خدا و نگهبانان راز خدا و حاملان کتاب خدا و اوصیاء پیامبر خدا و فرزندان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله ، و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر ایشان باد...

***********

یادش بخیر روزی که پیغام اومد : زیارت جامعه ی کبیره را من خواندم، حاجتش را شما بخواهید.

 

دستت درست. خوش گذشت. انشالله باز هم خوش خواهد گذشت. انشالله.