کفو

تصور کن:

 

صبح زودی رو توی یه خونه که پا میشی و چای دم میکنی و  بساط صبحونه رو راه میندازی. تا همسر و بچه ات برای صبحونه بیان، میشینی پای تلویزیون. اول صبحه و کانالی که تو انتخاب کردی تازه برنامه هاشو شروع کرده و داره آیاتی از کلام خدا رو پخش میکنه. چشمهاتو بستی و داری گوش میدی. همسرت از راه میرسه و کانال رو عوض میکنه و میذاره سر شلوغ پلوغ ترین برنامه ی صبح ... حالت گرفته میشه ولی اعتراضی نمیکنی. نه تنها واسه اینکه جر و بحثی پیش نیاد. بلکه از اینکه شرایطی رو فراهم کنی که کفر گویی و سنگین شدن گناه آسون تر بشه خود داری کنی. پا میشی چای میریزی...

 

تصور کن :

 

جمعه است و بچه ات مریضه و تو  به پدرش میگی : " لطفا این بچه رو ببر دکتر. سرفه هاش خیلی اذیتش میکنن. تا مریضی اش بیخ پیدا نکرده و توی این روزای امتحانهاش از درس و مدرسه عقبش ننداخته جلوش گرفته بشه."  قاعدتا" توقع داری حالا که پدر محترم خودش متوجه ی این موضوع نشده و تو به جاش به این موضوع هم فکر کردی، از جاش پاشه و بچه رو ببره دکتر. ولی میشنوی : " امروز جمعه است. دکترهای کشیک درمانگاه به درد نمیخورن. بمونه فردا. تازه! این که داروهاشو مرتب نمیخوره. مرض دارم الکی ببرمش پیش دکتر؟!!"  میدونی که هر حرف و بحثی اضافه و توضیح واضحاته... ترجیح میدی امیدت رو توی این موضوع هم کاملا ببری.

 

تصور کن :

 

نشستی برنامه ای که صحنه هایی از حرم یه امام عزیز رو نشون میده تماشا میکنی و دلت رو پرواز دادی و داری کیف میکنی. همسرت از راه برسه و کانال رو غرغر زنان عوض کنه و بگه : کارمون همش شده چسبیدن به اموات (نعوذو بالله) ...

 

تصور کن:

 

سر کار هستی و توی شلوغی کار، بچه ات بهت زنگ بزنه و بپرسه: " امروز میتونی زودتر بیایی؟"  بپرسی چرا؟ و بگه : " که واسه امتحان فردا باهام بیشتر کار کنی. وقتی میرسی خسته ای. گفتم شاید اگه زودتر بیایی کمی استراحت کنی و اذیت نشی."  همکارت صحبتهاتو بشنوه و ازت بپرسه : همسرتون توی کارهای درسی بچه تون کمکی نمیکنه؟

و تو از این سئوال جا بخوری. چون اونقدر به موضوع به دوش گرفتن اغلب مسئولیتها عادت کردی که دیگه به ذهنت نمیرسه توی بعضی از خونه ها پدرها به بچه ها توی کارهای درسی کمک میکنند.

 

تصور کن:

 

لحظاتی رو که تنها نشستی و به " دستان " استاد شجریان گوش میدی و اشک توی چشمهات پر شده و قلبت هم همزمان با نت های چهارگاه تاپ تاپ میکنه. اما همین حس رو هم مجبوری مخفی کنی تا مبادا اشکهات بریزند چون مطمئنی که اگه همسرت بیاد، کلماتی که بتونی دلیل اشکهاتو توضیح بدی نداری. چطوری بگی که این حالت خاص نتیجه ی همون تاثیری هست که موسیقی سالم روی هر انسانی میذاره. چطوری توضیح بدی که این نوع موسیقی همونه که وقتی انسان هنوز به زمین نیومده بوده، در عرش خدا شنیده؟

 

تصور کن :

 

به تشویق استادهای دوران تحصیلت، برای کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کنی و روز قبل از امتحان، با تشویش و نگرانی،همسرت رو مطلع کنی و جواب بشنوی : " پس ما اینجا بوقیم دیگه؟ " و تو مثل بقیه ی سالها، ادامه ی تحصیل رو به " شاید وقتی دیگر" موکول کنی.

.

.

.

.   

 

دوست داری باز هم تصور کنی؟ صحنه هایی رو که برای خیلی ها حل شده و بدیهیه و برای تو به نوعی سرپوش گذاشته شده و بهش رنگ و روی " حل شده " زدی؟

 

 

                                                       

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 01:42 ب.ظ http://yahamid.blogfa.com

من هم بنوعی اشکالاتی دارم، پس اظهار نظر؛ ممنوع حمید آقا!

نوجوان یکشنبه 26 آذر 1385 ساعت 07:43 ب.ظ

دوست دارم برات یک عالمه از این تصورات بنویسم. اما ... .

باشد برای هیچوقت. آن موقع، تمام داستان تصورات را برایت خواهم گفت. برشته شدی فرشته خانم. پخته ی پخته. انقدر که اگه من بگم الف تو تا یای اخرش رو چشم بسته طی میکنی. بدون اینکه حتی دستت رو برای پیدا کردن مسیر به دیوار بگیری و کورمال کورمال راه رو پیدا کنی.
شرمنده که خیلی چیزها را نمیشود گفت. اما تو خودت تصور کن.
شرمنده اگر این پختگی به بهایش نمی ارزد. اما تنها نیستی. این خوب است. بدا آن پختگی که تنها هم باشی و هیچ کس تو را بفهمد و بس.

شب خوش. ایام به کام. نگران نباش فرشته.

...

و حرف هایی که مجبور شدم پاکشان کنم.

Behnaz دوشنبه 27 آذر 1385 ساعت 02:39 ب.ظ http://peyghamiazaab.blogfa.com/

Fereshte jan
rastesho bekhay daghighan mifahmam chi migi
!!!
vali ruhe adamha male khodeshune ino motmaenam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد