بار عام سلطان

دست دخترم توی دستم بود و آروم آروم از لای جمعیت از رواقهای متعدد رد شدیم.  نه صدای کسی رو می شنیدم و نه کسی رو واضح میدیدم (الحمدلله!)

مثل بچه ای که دلش از خیلی از بچه های دیگه پُره و با چشم گریان به بزرگترش شکایت می بره، رو به روی ضریح مقدسش وایسادم و گذاشتم بغض جمع شده ام بریزه بیرون. همیشه دعاهام یادم میره. یعنی خجالتم میاد چیزی بخوام. نمیتونم فکرمو جمع و جور کنم. روم نمیشه ... اون راه رو بری و برسی و جز تشکر کلمه ی دیگه ای از دهنت در بیاد؟

 در این سفر، از اذن دخول و اذن خروج گرفتن، از مفتخرانه دست به سینه تعظیم کردن، از نگاه کردن به سقفهای آینه کاری شده، از  تکرار " خدایا مرسی " و از پاک کردن چشمهام که تقریبا همیشه خیس بود، و از گذاشتن " کلام الله " در قفسه ی قرآنهای ایوان طلا، به اندازه ی یک دنیا لذت بردم و اومدم.

جای هیچکدومتون خالی نبود! چون همراهم بودید...

 

پ. ن : یکی از پرافتخارترین و غرور بر انگیز ترین کارهایی که خدام حرم حضرت انجام میدن و من به شدت بهشون غبطه میخورم، نگه داشتن عصای مخصوص بارگاه سلطانه! دربانهای صحن های خاصی، از اون عصاها دستشون دارند، با غرور سرشونو بالا نگه داشتند، و رعایا اون عصا رو می بوسند ... جااااااااااااان ... عشق محضه . مگه نه؟!

نظرات 6 + ارسال نظر
فرید سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 10:29 ق.ظ http://blithe.blogfa.com/

خوندم و اشک ریختم.قربون کلامت که این قدر حال و هوام رو عوض کرد.
تا بعد...

الحمدلله که تونستم احساسی که از زیارت داشتم رو منتقل کنم. یکی از عجیب ترین زیارت هایی بود که تجربه کردم. سبک شدم. پرواز کردم. بی اغراق :)

حمید سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 11:53 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

سلام.
زیارت قبول.
باخوندن همین کلماتی که نوشتید تصویر دربار سلطانی امام هشتم در ذهنم نقش بست، خیلی قشنگ!
اینقدر خوشم اومد که گفتید:
نه صدای کسی رو می شنیدم و نه کسی رو واضح میدیدم (الحمدلله!)
همینه، ارادت رو میگم. تکرار این لحظات در همه‌ی گوشه و کنار زندگی‌ام آرزومه، آرزوم!
لابد این‌هم کار خودشونه که می‌خواهند زائرهای خاصشون( که یحتمل ارادتمندهای حضرت قمربنی هاشم در صدر اون‌ها هستند) یه احوالات دیگه‌ای موقع زیارت داشته باشند. اصلاً زائر باشند نه مهمون حضرت. چی دارم میگم؟ حرف‌های بیش از اندازه فهم خودم....ببخشید...

:) اینقدر این زیارت عالی بود که به یه آقایی از خدام حرم حضرت توی کفشداری، بی مقدمه گفتم : لطفا دعا کنید باز هم ما رو بطلبند! سید اولاد پیغمبر، بی اینکه جا بخوره گفت : انشالله. زیارت قبول.

چشمهای این خدمتگزار های دربار آقا، چه آدمها و چه معجزاتی که ندیده! عالمی دارند والله ....

حمید سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 04:16 ب.ظ http://yahamid.blogfa.com

امروز هی دلم خواست بیام اینجا و یاد امام رضا باشم. خوش به سعادتتون.

چه خوب. خیلی خیلی خوشحالم. سعادتی بود که از دعا و همراهی دوستانی مثل شما نصیبم شد. باز هم خواهم گفت. انشالله. :)

Behnaz سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 07:11 ب.ظ http://peyghamiazaab.blogfa.com/

fereshte azizam
vaghean khosh behalet .sedaye fereshteha ro shenidi
didi hamashun migoftan ya emam reza.
pish man bia montazeram.

سلام بهناز جان. ممنونم از لطف و محبت و همدلی ات.
واقعا ‌همونطور که گفتی،‌سعادتی بود که نصیبم شد. چون خود حضرت نگاهی به زیر پا انداختند و به من و دخترم اجازه دادند خدمت برسیم. بعد از تولد دخترم ( توی این یازده سال و نیم) تقریبا هر سال برای پابوسی رفته بودیم ( یکی از این سالها هم سه بار سعادت داشتم) به جز سال قبل و امسال که بخاطر مشکلات و مسائل زندگی داخلیم، توفیق زیارت نصیبمون نشده بود ... خود حضرت دلتنگی شدید ما رو دیدند و اجازه ی شرفیابی رو صادر کردند :)
جااااااااااااااااان :) سلطانی داریم ما

حمید چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 11:48 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

1-کدوم جمله ام؟

اون جمله تون که درباره ی ارادت به ارباب بود.

خدای نکرده نگرانتون کردم؟‌ ببخشید :(

Behnaz پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 01:59 ب.ظ http://peyghamiazaab.blogfa.com/

salam fereshte aziz
tarifi az hejab be roozam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد