جوی زمان، در خواب تماشای تو می رویَم
سیمای روان، با شبنم افشان تو می شویَم
پرهایم؟ پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام.
این سو نه، آن سویم.
و در آن سوی نگاه، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.
سنگی می شکنم، رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت،
من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.
در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.
شکایتی نیست. این نیز بگذرد.
شکایتی بود. به چند قطره اشک تبدیل شد و چکید.
دردی بود از بغض در گلو.
نیازی به نوشدارو نیست.
گذشت....
این نیز بگذرد
اللهم صل علی محمد و آل محمد
«این نیز بگذرد» را یک سال تمام روبرویم تختم چسبانده بودم تا صبح که بیدار می شوم بعد از عبارت «اللهم لک الحمد حمد الشاکرین» آنرا ببینم.
اما گذشت
و چه گذشتنی
شاید :
«گذشت»