I witness

نشستی به تماشا. تماشای آدمایی که برای کلامی که از دهانشون خارج میکنند ارزشی مساوی قائل نیستند.

نه! نشد!

این اونچه که میخواستم بگم نبود.

سخته.

از این سخت تر، تماشا کردن، درک کردن و شاهد نمایشی بودن اغلب رفتارهاست. اونجا نشستی و می بینی که چطور عده ای دستخوش هیجان و یا احساس، حرفی رو بیان می کنند. بعد حرفشون تموم نشده، راهشون رو میکشند و میرند. تو رو نمی بینند که همراهشون رفتی. در مکانی دیگه، در برابر انسانی متفاوت (که تو هیچ شباهتی بین خودت و اون نمی بینی) دستخوش هیجانی متفاوت، همون حرف که به تو زدند رو بیان می کنند. جا میخوری! (این که همون جمله است!) بی هیچ احترامی برای کلام (و احساس) قبلی، بی اینکه حتی به یاد آورده بشه که زمانی نه چندان دور .... (حتی فرصت نداری فکرتو کامل کنی!)

باز هم، دیر یا زود، حرکت و همون کلام در جای دیگه. تو همچنان شاهد نمایشی. بارها و بارها.

به جای عادت کردن و در نتیجه پوست کلفت شدن، دل نازک تر و دل نازک تر میشی. سرزنش هم میشی. بابت همه چیز: باور، همراهی، توجه و ... نازک دلی.

 

این همه ی اونچه که میخواستم بگم نبود. اصلا نبود

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 04:39 ق.ظ http://akharinharfa.blogsky.com/

دارم فکر می‌کنم ببینم این کاری که می‌گی رو منم کردم یا نه؟!

. . .

باید بگردم...

نگران میشم براتون اگه به این نتیجه برسید که شما هم این کارو کردید. چون از شما قاعدتا" بعیده. از نوشته هایی که توی وبلاگتون هست معلومه خیلی با احساسید. آدمهای با احساس اصلا بصورت بالقوه نمی تونند دل کسی رو بشکنند یا نا امید کنند.
اگه هم زمانی به فرض این اتفاق بیفته اول خودشون داغون میشن.

حمید سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 09:32 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

من نگرانم. نگران از این جهت که مصداق این موضوع من‌هم هستم یانه.
نگرانی دیگه‌‌ام اینه که این چند ماهه وقت کافی برای حرف‌های دوستان وبلاگی‌ام نگذاشتم. یعنی راستش رو بخواهید بحدی درگیر کارهام بودم که از وبلاگ بازموندم. درگیر کلاس‌های پنجشنبه و جمعه! زبان. بنحوی که برای مرور درس‌ها بیشتر وقت‌ها تا ساعت دو نیمه‌شب بیدار بودم و صبح زود هم که اداره.
اداره هم تا هشت شب! البته خوشبختانه پست بالایی ندارم ولی خب کار زیاد بود.
خونه هم که بچه‌ها و عیال و مسائل دیگه.
واقعاً وقتی میام وبلاگم و نظرات دوستان رو می‌بینم که برایم وقت می‌گذارند شرمنده می‌شوم که نمی‌رسم جواب بدهم.
حتی همین سرزدن خالی به وبلاگم برای اینکه بدونند پست زده‌ام یا نه خودش وقت دوستان رو می‌گیره و حتی زمان و اعتبار استفاده از اینترنتشون رو.

شما هم نمی تونید مصداق این موضوع باشید. مثل روز روشنه نمی تونید.

خسته نباشید از درس ها و تلاش قابل تحسینی که نشون میدید.

من که از خواننده های جدید نوشته های شما نیستم. هر چی باشه جزو قدیمی ترین همسایه هاتون از زمان پرشین لاگ هستم. همیشه ارادت داشتم و دارم. پس اگه مرتب میام وبلاگتون و پرحرفی میکنم، به خودم لطف بسیار بزرگی میکنم. نه وقتم تلف میشه و نه ضرری می بینم. اگه نیام ضرر میکنم. بی تعارف میگم.
دشمنتون شرمنده. خیلی هم دلمون بخواد!!

:) انشالله برید کربلا برامون دعا کنید ما هم بریم. به حق همین ظهر جمعه و به حق آبروی صاحب الزمان (قربان وجودش). آمین.

حمید سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 09:35 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

ازطرفی هم بعضی ها هستند که میایند و فقط می‌نویسند به من هم سربزن! حالا ما چی نوشتیم مهم نیست. حتی اشارتی! هم نمی‌کنند که نشون بده خونده‌اند مطلب رو. خلاصه که تیتر این پست شما منو ناراحت کرد از این جهت که کی باعث شده اذیت بشید؟ اگه من بوده‌ام بگید بهتره واسم.

خواننده های گذری و ناشناس اغلب اینطوری هستند.

بعید میدونم اونهایی که باعث شدن احساس دلشکستگی کنم اصلا منو یادشون بیاد چه برسه به اینکه وبلاگم رو هم بخونند!

شما یکی از اونایی هستید که شکستن دل هیچکس رو بلد نیستید. کسی که با شنیدن اسم آقا چشمهاش از اشک پر میشه که از این کارها بلد نیست حمید آقا!! :)

حمید سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 09:36 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

ضمناً ما دیدیم که شما داشتید با لاک پشت حرف می‌زدید. الآن می‌روم با مظفر خان خان والا صحبت می‌کنم. مادیدیم. این کیف شما هم نمی‌دان دست ما چه می‌کند و چطور داخل جیبمان شده است.

O: من که همه ی پرده ها رو کشیده بودم و در اتاق رو از داخل قفل کردم!!! کی وارد شدید؟ چطوری؟ از کجا دیدید؟ خان والا چی گفت؟ مبادا بلایی سر لاک پشتم بیاد!؟

تو رو خدا کسی نازی رو طلاق نده!

حمید سه‌شنبه 8 اسفند 1385 ساعت 09:37 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

راستی من هروقت دلم می‌گیره میام وبلاگتون و از آهنگش استفاده می‌کنم. مثلاً یکساعت مرتب این آهنگ رو می‌گذارم تکرار بشه.

:) اون وقت دل گرفتگی تون رفع میشه؟ یا بیشتر غمگین میشید خدای نکرده؟ مبادا کسی رو غمگین کنم با این موسیقی ای که گذاشتم؟

غمگین هست ولی به دل می شینه. کاش محتویات نوشته هام زیبایی موسیقی رو به هم نزنه. آخه وبلاگی که آدرس این موسیقی رو از صاحبش گرفتم، نوشته هایی بسیار متناسب با موسیقیه داره. گاهی میگم حیف این موسیقی نیست که اینجا پخش میشه؟ :(

بهناز شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 06:49 ق.ظ http://peyghamiazaab.blogfa.com

سلام فرشته جان
من از وقتی لینکت رت حذف کردم میرم توی کامنت های اولین پستم بعد میام پیشت حتی توی کافی نت.حالا راحت شدم خونه اینترنت دارم و میتونم تند تند بیام پیشت.

بهناز شنبه 12 اسفند 1385 ساعت 06:52 ق.ظ

راستش به دنبال راهی هستم که انشاالله با دست پر از این سفر به وطنم برگردم برام دعا کن.وای چقدر ممنونم از این موسیقی .ُرشته جان تو خودت فرهیخته هستی ولی من چیزی را که با تمام وجودم در زندگی نه چندان روانم حس کردم اینه فرشته همیشه برنده و بازنده واقعی اونی نیست که مردم میبینن یا حتی ذهن ما تحلیل میکنه.داور اصلی کس دیگریه.و اونه که اونقدر ما رو آدم حساب میکنه که برامون امتحان تعیین میکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد