فوژولچه ی گیلانی!

بعد از  هفده سال، حدود دو روز و نیم، فرصتی برام فراهم شد که با بچه گربه ای بازی کنم. توی این مدت، قلبم صد و سی و هفت میلیون و ششصد و نود و هفت بار از عشق پُر و لبریز شد. قربون صدقه رفتم. خندیدم. نوازشش کردم. باهاش بازی کردم. مشخره* اش کردم. چلوندمش. پیچوندمش. جان کوچیکشو حیران رفتم!

شوگوتی جیبمباقی پیدَشّوخته! الکی الکی، برای بازیگوشی دلیل و بهانه میساخت، دیوااااانه!  به یه هدف نامعلوم نامرئی در چند متری خودش حمله می برد. خودشو بُراق میکرد. کج کجی راه میرفت. می پرید. دراز می کشید. پنجول مینداخت. شکم صورتی پف پفی شو که قلقلک میدادم دلش قنج میزد و می خندید!  لولی وَش چند منظوره!

توی این دو روز و نیم، چند بار با یقین گفتم: وقتی خدا این و همنوعانشو می آفرید، کلی خندیده و لذت برده!

خدایا! بنازم خلقتت رو... بنازم سلیقه شوخ طبعانه ی سرتاپا عشقت رو.... خدایا صد هزار بار شُکر برای آفرینش گربه ها  

 

* مشخره = مسخره ی  غلیظ عاشقانه!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حمید دوشنبه 8 آبان 1385 ساعت 10:27 ق.ظ http://yahamid.blogfa.com

سلام. http://pishi.persianblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد