سیل

حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

این قطعه بی مقدمه به یادم اومد.  شاید بخاطر وضعیت لرزان دلم و عواطف نسبتا مضطرب این روزها و شبهای اخیرمه.

هر آن ممکنه چکه ای از قلبم بیفته اینجا.

اوضاع خطرناکه. خیلی خطرناک.

 

دنبال کتاب شعری با این عنوانم " چند ترانه ی کوچولوی محترم " ، احتمالا سروده ی محمد صالح علا!

فقط برای اینکه بقیه (ابتدا و انتها) ی اینو توش بخونم:

 

شکارم کن! بخاطر تو پرنده شدم ...

Phonological Slips

در گذشته ای نه چندان دور، فقط وقتی کم خوابی و بد خوابی شدید رو پشت سر میذاشتم، تسلطم رو ادای کلمات کم میشد. یعنی علاوه بر تلو تلو خوردن، به وضوح دچار اختلال گفتاری هم میشدم. کلمات نصفه نیمه، کج و کوله، جابجا و ...

اما از چند ماه پیش، دقیقا از سه چهار ماه آخر اشتغالم در شرکت قبلی، لازم نیست کم خوابی داشته باشم تا چپ و راست تپق بزنم. (یادتونه توی یکی از پست هام نوشته بودم وسط یه جلسه ی جدی، به جای یورو گفتم یویو؟!!)  

چرا شو مستحضر هستید دیگه؟!

الان تعداد تپق های خنده دارم در ساعات عصر و شب بیشتره. شاید یه دلیلش اینه که در ساعات کاری کمتر حرف میزنم. حرفها و تپق ها جمع و غلیظ میشن!!

دخترکم هم که در معرض اختلالات گفتاری مادرش قرار گرفته، هفته ی پیش که داشت با هیجان تمام برام از یه آزمایش علوم صحبت میکرد، عبارت غریب " دربُن کی اکسید "  رو  ادا کرد! احتمالا منظورش کربن دی اکسید بوده.!!  

(هرچند که چند دقیقه داشتیم می خندیدیم. ولی اوضاع داره نگران کننده میشه. نه؟!)

صادق هدایتی سیلویا پلاتی ویرجینیا ولفی!

گاهی اوقات ناگهان به برهوت نا امیدی، دلهره، دلشوره و کلافگی پرتاب میشی. درست توی همون ساعتها در عالم واقعی، در محل کار یا خونه و دانشگاه و ... یک نفر آشنا هم نمی بینی و بیشتر باورت میشه اوضاع جالب نیست. هر چی چشم میچرخونی، انتظار میکشی، به خودت امیدواری میدی از هیچکس اثری نمی بینی. انگار همه چیز دست به دست هم میدن تا توی کابوس کاملا بیدارت گیر بیفتی. اغلب هم این اتفاقات برهوتی در پاییز و در آبان ماه و روزهای ابری و مسخره ای مثل امروز رخ میدن.

می ترسم وقتی مُردم، اون طرف هم همین شکلی باشه. شانس که ندارم!

 

 

لعنت خدا بر دل سیاه شیطان!

اونقدر سرم درد میکنه که به اشعار سهراب سپهری پناه آوردم. نمیدونم چرا. شاید بخاطر صلح و صفایی که توی همه ی اشعارش موج میزنه. نه خشونتی و نه حرف تلخی. یک جور نسیم خنک بی آزار توی اشعارش در جریانه. هر وقت هم اراده کنی میری سراغ صفحات پر از آفتاب و نورش.

آب ... نور ... باران ... دشت ... آسمان.

 

" هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود ... "

 

ولی سالهاست خواب آرام سراغ من نیومده... 

 

" خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را کاجی خواهم داد.

...

آشتی خواهم داد.

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت. "

 

این می تونست درمانم کنه. همین چند تا کار ساده. بیماری دل من جز با انجام آزادنه ی این کارها درمان پذیر نیست ....

ذوق

به من چند تا جعبه مداد رنگی، آبرنگ، گواش و چند تا قلم مو و مداد و پاک کن و صد ها صفحه کاغذ بدید و اجازه بدید ساعتها یه گوشه بشینم و از این طرحها بکشم و رنگ کنم.

 

 

 

 

میشه ساعتها روی کاغذ سر خم کنی و رنگ بزنی و سر رو عقب ببری و قند توی دل آب کنی و ادامه بدی.

میشه همزمان با خودت و عزیزانت توی دلت حرف بزنی و نظر اونها رو هم بپرسی و از دید  اونها به طرحها و رنگها نگاه کنی.

 

نمیشه! از خواب بیدار شو خانم جان!

 

* منبع تصاویر

 

 

صفا

 

اواخر فیلم " محمد رسول الله " (ص) که یه نفر با صدای بلند و خیلی محکم میخوند:" لا إله إلا الله؛ ولا نعبدو إلا إیاه؛ مخلصین له الدین؛ ولو کره الکافرون"  رو یادتون میاد؟ فکر کنم قسمت فتح مکه بود.

خیلی خوش آهنگه. عبارت ها یکی پشت اون یکی میان و دل آدم یه جوری میشه. تاپ تاپی و شناور و بعد یهو میفته پایین! نه؟

اگه اشتباه نکنم روی پرده کعبه هم همین نوشته شده. آره؟؟  ای جاااااااااااااان  خدا قسمت کنه بریم از نزدیک ببینیم و در سعی بین صفا و مروه هم زمزمه اش کنیم. اونا که دیدن هم دوباره قسمتشون بشه انشالله.

Marvellous Marbles

 

یکی از زیباترین و سرگرم کننده ترین اختراعات یا ساخته های بشر، تیله ها هستند . شما رو نمیدونم، اما من به شدت دوستشون دارم.

گوی های شیشه ای رنگارنگ که وقتی توی نور بهشون نگاه میکنی، یک دنیا رنگ و زیبایی توشون می بینی. میتونی دقایق طولانی سرگرم بشی و دلت به اون همه قشنگی خوش بشه.  نیازی نیست حتما کم سن و سال و بچه باشی. میشه از همین زیبایی دم دست هم لذت ببری.

من که گاهی قربون صدقه شون هم میرم!

 

ای جااااااااااان

بومرنگ بی خاصیت

وقت ارائه ی تعریف از دنیای کودکان، میگن بچه ها دلشون صافه و یکی از خصوصیات مشترک بین همه شون، ابراز خواسته هاشون بی هیچ رودروایسیه. میگن وقتی خواسته ای دارند، راحت و با صدای بلند به زبان میارنش.

این صفت رو هم (مثل خیلی از صفات دیگه بچه ها) صفت خیلی خوب و ایده آلی میدونند.

ولی اگه برای مثال همچین رفتاری از یه بزرگسال، مثلا همسن من، سر بزنه، کم پیش میاد کسی این رفتار رو تایید کنه. نه تنها تایید نمیکنه، بلکه - در صادقانه ترین حالت - احتمالا سرزنش هم میکنه. غیر صادقانه اش گذشتن افکار منفی از ذهن و عدم بیان جملاتی مثل اینه:

با این سنّش! یه ذره حرفشو توی دهنش نمیچرخونه! آدم عاقل بالغ که هرچی میخواد که به زبان نمیاره!

البته این "هرچی" اونقدر ها هم "هرچی" نیست ها! گاهی یه خواسته ی ساده است که از دل بلند شده و انجامش نه ضرری به کسی میزنه، نه حال کسی رو میگیره، نه هزینه ای برای کسی داره.

این همه صغرا کبرا چیدم که خواسته مو بگم:

خیلی دوست دارم بعضی روزها (که خیلی زیاد پیش میاد) برای عزیزان و دوستانم، بی بهانه، ایمیل و کارت سلام و روز بخیر و حال و احوالپرسی بفرستم.  خیلی هم دوست دارم جوابمو بدن.

البته اگه جواب ندن،  اینقدر که از سرکوب کردن خواسته ام غمگین میشم، از بی جواب موندن غمگین نمیشم. هرچی باشه، مردم کار و زندگی دارند. بیکار نیستن که جواب همه ی سلامها رو بدن. هستن؟*

 

 

* اینجاش چندان صادق نبودم! دروغ چرا؟ غمگین میشم. همونطور که در گذشته بارها این بلا به سرم اومده و حتی با خودم عهد کردم دیگه از این کارا نکنم.... ای بابا!!  کیه که درس بگیره؟!! کیه که درس بگیره ابراز محبت مثل پرتاب کردن یه بومرنگ نیست و قرار نیست هر احساسی که نشون میدی، به خودت برگرده؟  بماند که برای تلافی  محبت نمی کنیم. ولی خب آدمیزاد باید دلش به یه چیزی خوش باشه دیگه. نه؟!  اصلا همون بچه های آدمیزاد هم وقتی محبت می کنند جواب میخوان. نمیخوان؟!!! آدمیزاد ها هم یه زمانی بچه بودند خب!