شرم

" ابایزید به حج رفتی و حریص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی یار شود. روزی شخصی را دید که پیش، پیش او می‌رفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل می‌شد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟
شیوه‌ی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است.
باز می‌گفت که با حق باشم رفیق!
باز می‌دید که ذوق همراهی آن شخص می‌چربید بر ذوق رفتن به خلوت. در میان مناظره مانده بود که: کدام اختیار کنم؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقیق کن که منت قبول می‌کنم به همراهی؟ " *

********

در مقیاسی بسیار بسیار کوچکتر، بلا تشبیه، حکایت منه. که گاهی پیشاپیش از بابت بعضی عواطف، بعضی عکس العمل ها و بعضی رفتارها، خوش بین و امیدوارم.

چقـــــــــــــــــــــــــــدر شرمنده شدم...

 

* منبع : گزیده سخنان شمس

 

تو و آن چشمان حزن انگیز...

شجاع باش!

می دانم که در دنیایی پر از انسانهای جورواجور

شجاع بودن سخت است

حتی ممکن است تیرگی درون قلبت

باعث شود احساس حقارت کنی.

اما من رنگهای حقیقی تو را می بینم؛

می بینم که چگونه از درونت می درخشند.

رنگهای حقیقی ات را می بینم

و به همین دلیل دوستت دارم.

پس نترس! رنگهای حقیقی ات را نشان بده!

رنگهایی به زیبایی رنگین کمان...

 

You with the sad eyes
Don't be discouraged
Oh, I realize
It's hard to take courage
In a world full of people
And the darkness inside you
Can make you feel so small

But I see your true colors
Shining through
I see your true colors
And that's why I love you
So don't be afraid to let them show
Your true colors
True colors are beautiful
Like a rainbow

 

 ********

 

روشنی چشم

شادی  دل

آرامش خیال

نفس راحت

لبخند حقیقی

تخفیف دلتنگی

و

حالی که دارم رو از تو دارم.

 

سپاس!  

من کاه شدم چو کهربایی تو مرا

 

 

کنجی خلوت و نغمه ی یادگار دوست  و از سر گیری مشق خوشنویسی ام  آرزوست ...

 

سینوزیت

پاییز شروع شده باشه و تو بدونی به زودی میرسی به:

 روزهایی که صبحهاش باید چراغ روشن کنی؛ روزهایی که گاهی کمتر از ده ساعت طول میکشن و توی اون ده ساعت هم همش ابر می بینی و تیرگی و سرما؛ روزهایی که لباس روی لباس می پوشی که از سرما منجمد نشی؛ روزهایی که هرچی انسان و حیوون بی پناهه توی اون هوا بیشتر از قبل زجر می کشن؛ روزهایی که سینوسهای صورت و پیشونی ات از درد و سرما تیر می کشن ...

این شرایط آب و هوایی شرایط بالقوه رو برای حساس تر و زودرنج تر از همیشه بودنت فراهم می کنند. اون وقت تو با هر جمله ای که اینجا و اونجا میخونی حرص میخوری، با خودت حرف میزنی، توی فکرت هزار تا نتیجه گیری می کنی و محکوم میکنی. قهر میکنی و غصه میخوری.

همه ی اینا در مدتی که ظاهرا شش ماهه ولی در عمل شصت ماه طول میکشه رخ میدن. یاد جغد و مرگ و صحنه های سیاه و خاکستری و صادق هدایت و خودکشی و قبرستان مخروبه نمیفتی؟!

کی میشه تو دیگه پاییز و زمستان نبینی؟؟ کی میشه؟ 

 

ویییییی ... توی کفشش آب رفت 

پ.ن ۱- پروردگارا ببخشید فضولی کردم. بهتر میدونی هر بنده ات یه مدله. من پاییزی بد خلق هم این مدلی!

پ.ن ۲ - پروردگارا از اینکه در قسمت فوقانی نیمکره شمالی " مردگی " نمیکنم کرور کرور بار شکر!

پ.ن ۳ -  اگه تو زمستون بمیرم چی؟! می میرم از سرما که! 

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

 

توی این هیر و بیر ... همین مونده بود!

 

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده​ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده​ام

دل را ز خود برکنده​ام با چیز دیگر زنده​ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده​ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده​ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام

.

.

.

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده​ها منزلگهی بگزیده​ام 

 

الهی بگردم :)

 

 فینقیلی ِ در گیر!

 

*****************

 

پ.ن : یکی دو ماه پیش توی سایت یاهو این خبرو خوندم:

یه سنجاب کوچولو تو کشور فنلاند، روزی دو بار به یه فروشگاه سر میزنه و میره سراغ تخم مرغ شانسی های Kinder!

صاحب فروشگاه میگفت که این سنجابه با دقت رویه ی آلومینیومی رو باز میکنه، شکلاته رو میخوره و اسباب بازی ها رو همونجا میذاره و میره. سراغ هیچ شکلات دیگه ای هم نمیره! الهی بگردم...

 

البته بعدا خوندم که این شهرت کار دست صاحب فروشگاه داده و مقامات بهداشتی منطقه از فروشگاهها خواستند اصول بهداشتی رعایت بشه و هیچ نوع جونده ای به فروشگاههاشون وارد نشه.

مداد خودکار پاک کن دفتر مداد تراش

به حال و هوای این روزهای دانش آموزا و دانشجوا غبطه میخورم. بیشتر بخاطر قسمت تهیه ی لوازم تحریر و استفاده از اونا!

عاشق لوازم تحریرم. انواع دفتر، خودکار، روان نویس، پاک کن، مداد تراش. ذوق و شوق سر زدن به مغازه های مختلف و ژست آدمهایی رو گرفتن که هنوز جنس مورد نظرشون رو پیدا نکردند! امتحان کردن خودکارها و هی خط خطی کردن کاغذهایی که فروشنده های بنده خدا روی پیشخوان مغازه شون گذاشتند! بوی کاغذ دفترهای نو. بوی صفحات کتابهای نو. بوی تراشه های مداد. از همه معطر تر، پاک کن های عطری.

 

 

کاش یه شغلی به نام مامور خرید لوازم تحریر وجود داشت ... مثلا خانواده ها آدمو استخدام میکردند همراه بچه هاشون بریم خرید! در اینصورت من کاندیدای اول این شغل بودم.

اگه زمانی  تاجر بشم، رشته ی فعالیتم رو خرید و فروش لوازم تحریر انتخاب میکنم. دنیایی از رنگ و تازگی و تنوع.

 

 

پ. ن :‌ شماره اخیر مجله همشهری خانواده، بخش تابلو (درست صفحات میانی مجله که مخصوص کاریکاتور و گاهی کمیک استریپه) به همین موضوع شروع سال تحصیلی و تهیه ی لوازم تحریر پرداخته. فکری که پشت این کاریکاتورهاست تحسین برانگیزه. اصلا گاهی اولین صفحه ای که بهش مراجعه میکنم همین صفحه ی میانیه. توصیه میکنم شما هم ببینید.

تمام عصر و شب در فکر جبرئیل امین بود! همون که با ظاهر "مردی میان بالا، سپید پیشانی، سیه چشم، و دارای چهار بال سبز مرصع لؤلؤ " آشکار میشده، و " بنا بر بعضی روایات مسلمانان، پنجاه بار بر ابراهیم(ع)، چهارصد بار بر موسی (ع)، ده بار بر عیسی (ع) و بیست و چهار هزار بار بر حضرت محمد(ص) نازل شده‌است " ...

در فکر این که بعد از وفات پیامبر و ختم وحی، این فرشته مقرب، این امین وحی، چه کرده؟ وظایف دیگه او چی بوده؟ الان چی میکنه؟‌ برای عرشیان که چیزی به اسم زمان ( و مکان) وجود نداره تا مقطعی از اون رو به انجام کاری و مقطع دیگه ای رو به کار دیگه مشغول باشند. زمان و تعیین و اندازه گیری های زمانی (و مکانی) برای ما زمینی هاست.... 

 

اما این چی؟‌

 

وَإِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ ...

یا 

"یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَائِکَةُ صَفًّا لَا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ وَقَالَ صَوَابًا "

آیا چیزی به اسم زمان و هنگام هم برای اونها هست؟ مثلا ... آیا جبرئیل امین و بقیه عرشیان در ماه رمضان، وظائف خاصی دارند؟‌ اصلا اون بالا بالاها چه خبره الان؟!

 

 .....

 

خواب دید تکه ای از پرده شریف و مقدس کعبه رو در دست داره. گذاشتش روی صورتش و عطرش رو با همه ی وجود حس کرد. ترکیبی از بوی خاک و بویی غیر قابل توصیف. از خودش پرسید: یعنی انتظار به سر رسیده؟ بالاخره نوبتم شد؟ من اینجام؟ در مسجد الحرام؟

رویایی شیرین ... عیدی کریم اهل بیت علیهما السلام .... عید میلادش مبارک باد.

 

ریا ...

تکبر ...

خداوندا دلم نمیخواد مثل عده ای حرفهای قشنگ بزنم و عملم با حرفم فرق داشته باشه.

خداوندا ساکت نگهم دار. اینطوری لا اقل اعمال اشتباهم پر رنگ تر نشون داده نمیشند. تضاد بین حرف و عمل، چهره ی زشت اعمال ناپسند رو، کریه تر نشون میده.

خداوندا نمیخوام متکبر باشم و ریاکارانه خودمو آدم متواضعی جلوه بدم.

خداوندا نمیخوام در اوقات خاصی از سال و در مناسبتهای مختلف، ریاکارانه (‌و حتی شاید مخلصانه)  تو رو عبادت کنم و بعد در بقیه ی اوقات، اعمال کوچیک بی مقدار بی ارزش خودمو، توانایی هامو، استعدادمو، هوش یا ثروت یا طبقه ی اجتماعی و شغلی مو که همه به فضل تو به من عطا شدند، به سر دیگران بکوبم. مخصوصا با الفاظ ظاهرا محترمانه و ادبی و مستقیم و غیر مستقیم، تا فقط با عده ی معدودی بخندم و همون عده منو بابت قلم قوی یا زبان نیشدارم تحسین و تمجید کنند. همین الفاظ ادبی، غلظت تکبر رو صد چندان می کنند.

خداوندا منو از شر ریاکاران متکبر، و متکبران ریاکار، در امان نگه دار و خوبانت رو هم از شر جهل من نادان.

آمین.