آیت

عرض کرده بودم که این ماجرای گندم پاشیدن من برای کبوترها و گنجشک ها دو تا اتفاق جانبی جالب به دنبال داشته. یکی شونو که عرض کردم : همون ماجرای لونه سازی یه جفت یا کریم.

 

ماجرای دوم از این قراره که :

 

دو سه هفته پیش، فن کوئل های خونه مون ( که درست زیر پنجره ها قرار دارند) سرو صدا میکردند  و مجبور شدیم روکش فن کوئل ها رو برداریم که تعمیرکار یه نگاهی به داخلشون بندازه.

 

برداشتن روکش فلزی مشبک فن کوئل ها همان و دیدن ده پونزده تا گندم سبز شده ی چهار پنج سانتی متری توی فن کوئل ها همان! گویا وقتی برای پرنده ها گندم میریختم چند تا از گندم ها افتاده بودند توی فن کوئل ها و این برکت پاک خدا، توی اون فضای بسته مرطوب بدون نور رشد کرده بوده!

 به شدت خوشحال و هیجان زده شدم. دخترم به آرومی برشون داشت و گذاشت توی یک ظرف مرطوب! همچنان در حال رشد هستند. الهی بگردم!                           

 

یا کریم

چقدر خوشحالم که این ماجرای گندم پاشیدن صبح و عصر ما برای کبوترها و گنجشکها، یه ماجرای ساده و روزمره نیست. توی همین دو سه ماه اخیر، دو اتفاق جانبی و جالب دیگه رخ داده که الآن اولی شو میگم:

سیزده اردیبهشت، یه جفت کبوتر کوچولوی مخصوص حرم امام رضا (ع) (آره از بچگی باور من این بوده که اونها نماینده حرم اون حضرت هستند)، از پنجره اتاق دخترم اومدند تو و روی طاقچه داخلی، پشت پرده، برای خودشون یه نقطه دنج رو انتخاب کردند و شروع کردند به لونه ساختن! الهی بگردم! یه جفت زحمتکش و مسئول! مخصوصا کبوتر نره. لونه که آماده شد، خانم خانمها دو تا تخم کوچولو اندازه انگشتونه گذاشت و نشست روشون. روزی چند بار توی لونه خودش می چرخید و تخمها رو زیر و رو میکرد. همسر وفادار و مهربانش هم روزی دو سه بار میومد و بصورت شیفتی جاهاشون رو عوض میکردن که مادر آینده هم بره بیرون چرخی بزنه و دونه ای بخوره. ما هم دورادور گاهی میرفتیم سراغشون و یواشکی از لای پرده نگاهشون میکردیم و بهشون سلام میگفتیم.

خلاصه بعد از شونزده هفده روز، یه روز صبح دیدیم دو عدد سر کوچولو از زیر بال و پر مامان خانومه اومدند بیرون!! باور کردنی نبود که از توی تخم های به اون کوچکی دو تا پرنده کامل اما کوچولو به دنیا بیاد. با این که جوجه های زیبایی نبودند ولی برای ما مهمونهایی بسیار عزیز و انحصاری بودند. 

مامانشون روزی چند بار میرفت بیرون و براشون غذا می آورد. درست مثل صحنه هایی که توی برنامه های مستند تلویزیونی مثل راز بقا می بینیم. با تلاش و سعی تمام روی پاهاشون می ایستادند که از توی حلق مادره غذا رو بکشن بیرون! در عرض ده دوازده روز کاملا بزرگ شدند.

بالاخره اواسط خرداد بود که پریدن رو هم یاد گرفتند و همگی به فضای سبز مقابل ساختمونمون نقل مکان کردند.

الآن هر روز صبح همراه پرنده های دیگه از گندمهای لب پنجره نوش جان می فرمایند... الهی شکر.

* ازشون چند تا عکس دارم. از همون اول که مامان خانمه روی تخمها نشسته بود تا وقتی که جوجه ها به دنیا اومدند و بزرگ شدند. در اولین فرصت عکسهاشونو توی همین پست میذارم.

گوش کن ...

 

کی اتفاق مجال سلام ما افتد؟‌

Top Urgent

خداوندا!

اگه ازت یه دیوار بلند بخوام بهم لطف میکنی؟ خیلی هم بلند نبود، ‌نبود. فقط اینقدر کوتاه نباشه. کم کم دارم شرمنده خودم و مراجعه کنندگان دیوارم میشم!

بــِـغـَیر حِـساب

لحظه ای که خبر زندگی بخش و شادی آور سفر بزرگت رو بهم دادی، قلبم از شادی و چشمم از اشک پر شد.

دوست نداشتم  که هیجان زدگی ام مانع  بیان و نشون دادن اونچه که توی فکر و قلبم میگذره بشه. تو رو توی مکانهای امنی که بهشون مُشرّف خواهی شد تصور میکردم. گاهی بین جمعیت و گاهی در دنج ترین نقاطی که از اونجا توی ذهنم ساختم. لحظه ای که پرده سیاه و مقدس کعبه رو ببینی و به سجده در بیایی. اشکهاتو دیدم. صورت خیس از اشکهات ...  احتمالا طولانی ترین سجده ای که در عمر شریفت داشتی رو به جا بیاری. سبک شدن قلبت و نزدیکی به خدا رو پیشاپیش دیدم.

صدای زمزمه هات، حالت قدم برداشتنت (با فاصله ای چند سانتی از سطح زمین)، وضویی که خواهی ساخت، نیتی که برای اولین دیدار از قلبت خواهد گذشت، نگاههایی که در سکوت به اون مکان مقدس خواهی انداخت و ثبت اون تصاویر در ذهن و قلبت، همه رو می بینم.

وقتی مومنی مثل تو چنین خبری رو به کسی میده، این همه هیجان و شادی، میتونه شنونده رو قبل از خودت به حج بفرسته. تا بری و برگردی من هیجان زده و مست خواهم ماند.

زیارتمون مبارک. 

...

بمیرم برای دلت!!

هر چه هشدار دادی، هرچه در لفافه گفتی، هر چه بد قلقی کردی، فایده نداشت. دیگه دیره. دیر.

دلت نترکید از این همه دلواپسی؟!

بمیرم برای دلت. بمیرم ....

من مانده ام مهجور از او ...

خوندن متن شعر تصنیف میرزا کوچک خان در قسمت کامنت های وبلاگ یه دوست، منو به بیست و دو سه سال قبل برد. به صبحهای تاریک زمستونی که برای رفتن به مدرسه آماده میشدیم. توی آشپزخونه، که با نور لامپ مهتابی روشن بود، همراه پدرم به برنامه صبح رادیو رشت گوش میدادیم و تقریبا هفته ای یک بار، این موسیقی غم انگیز لالایی وار رو می شنیدیم.

هنوز اون تم بسیار غمناک توی وجودم واضح و آشکار زمزمه میشه...

من دیگه پدرم رو به همون شکلی که حدود سی و هفت هشت سال دیدم، نخواهم دید. دیداری اگه باشه، فقط با رفتن من امکان پذیر خواهد بود. اونوقت، من هم همون شکل همیشگی رو نخواهم داشت.

بابا جان... کجایید؟ بعد از ورود به  خاک مخلوط با برف، کجا رفتید؟

با همه وجودم لمس کردم که چطور  نعمتی مثل برف، نعمت بزرگ دیگه ای رو از من گرفت ...

فعالیت مفید تابستونی

دنیای ادبیات، و به شکل اخص، شعر و شاعری، دنیاییه که به جز یک دوره چند ماهه (که دوست ندارم بهش فکر کنم)،  از گشت و گذار توش لذت بردم. همیشه از برنامه های رادیویی  و تلویزیونی شعر خوانی و مشاعره استفاده بردم و شرکت کنندگان در اون برنامه ها رو تحسین کردم.

 اوایل تابستون وقتی شنیدم توی مرکز فرهنگی ساختمون محل سکونتمون، کلاسهای شاهنامه خوانی دایر شده، به دخترکم پیشنهاد کردم درباره شرکت توی این کلاسها فکر کنه. براش از مزایای  اشعار وزین بلد بودن گفتم. از اینکه حیفه زحمتهای فردوسی عزیزمون و شاهکار جاودانش فراموش بشه.

خلاصه، دخترک قبول کرد و خوشبختانه از نتیجه اش بسیار راضیه. چون استادشون، تقریبا نصف زمان کلاس رو به مشاعره بین بچه ها اختصاص میده و دخترک محجوب و کم حرف من، علاوه بر یادگیری دهها بیت شعر از مولانا، حافظ، سعدی، خیام و فردوسی، خجالتی بودن و سکوت کردن رو کنار گذاشته و بعنوان سر گروه، جزو فعال ترین شاگردهای کلاسشون محسوب میشه.

خدا رو شکر!

ز رحمت گشاید در دیگری

 قلبم از شادی و آرامش پر شده. از تصور سعادتی که به عزیزی ارزانی شده.  از ملاقات حضوری اون یکی و دیدن روی ماهش. از دیدن عزیز دیگری در خواب، که حتی در خواب دیدنش هم شادی بخشه. از شنیدن صدای مهربان اونی که دلم برای دیدنش پر میزنه. از ...

خدایا! چه کردم که اینطور شادم کردی؟

عجب سوالی!!!!

وعده اش حقه:‌

"‌ مع العسر یسری " ...