غم مولا

توی نوشته های امروز دوست خوبمون جناب حمید آقا اشاره ای شده بود به غم و عزادار بودن حضرت امام زمان (عج) در این ایام.

این نوشته منو یاد خواب خانمی (از بستگان نزدیک) درباره ی غم اون حضرت انداخت. درست چند روز قبل از شروع حمله ارتش آمریکا (لعنت خدا بر وجود پلید همه شون) به عراق و اماکن متبرکه، این خانم خواب دید که در جایی از آسمان، آقا با حالی بیمار گونه (دور از جان عزیز و شریفشون، زبانم لال) روی تختخواب دراز کشیدند و هر از گاهی چشمانشون رو با نگرانی باز می کنند و توی چهره اشون ناراحتی و نگرانی موج میزنه.

با چشمهای گریان از خواب پریده و برای سلامتی آقا صدقه کنار گذاشته و صلوات فرستاده. شاید دلیل اون غم و نگرانی آقا، ظلمی بوده که یک بار دیگه به گروهی از مردم بیگناه وارد میشده . شاید هتک حرمت حرم های اجداد این بزرگوار، باعث مکدر شدن خاطر عزیزشون شده.

به این فکر میکنم که امامان و اولیای خدا همیشه بار غمهای بزرگ رو به دوش کشیدند. انگار  شیاطین مجسم، اونها و خاندانشون رو آزار دادند و هنوز هم میدن که با دست خودشون، لعنت ابدی رو برای خودشون بخرند. لا اله الا الله! تنشون برای لعنت و سکونت در درک اسفل السافلین میخاره، به جهنم! چرا دل آقای ما رو آزار میدند؟ الهی بگردم...

ای خدا، به حق آبروی ابا عبدالله الحسین، لطفا هر چه سریعتر اجازه ی ظهور آقا رو صادر کن تا هم غم از دل مهربان ایشون پاک بشه و هم انتقام همه ی مظلومها،‌علی الخصوص سید الشهدا و یارانشون، رو بگیرند.

آمین.

 

 

بهمن

در آسمان ماه و ستارگان تابان
تیرگی در شب تا بیابد پایان
سیاهی دامن خود بر چید
مهتاب ز ره رسید
همچو سپیده هر جا سپید
ای مرغک زیبا چرا
از آشیان گشتی جدا
آن آخرین پرواز تو
غمگین ترین خاطره ها
چون قصه در رویای ما
افسانه ای جاودانه ای
در آشیان تو امید بی کرانه ای
آه در این مهتاب به آسمان
شود روشن همچون غروب
بیا بتاب به آشیان
به پروازی از راه دور
در آفتاب تو اگر پر بگشایی
با مهتاب تو اگر نغمه سرایی
از شادی پر پرواز بکنم باز
با پرواز به امید نغمه کنم ساز
باز آ تو ای مونس پروازم
باز آ تا که شود عمر من آغاز


 

بهمن رسید. به سالروز درگذشت پدر نزدیک می شوم. پدری که در آغازین روزهای محرم ۱۴۲۶ از دنیا رفت و ظهر تاسوعا به خاک سپرده شد.

عمر تمام پدران و مادران و سایه ی با ارزششان مستدام باد.

تشکر و دعای مخصوص برای عزیزی که همدلی او در سوگ پدر، آرامش دهنده و  " شکوفه خاطرات " مرحمتی او، همچون گنجی پر ارزش، همدم لحظات زیادی از ایام تلخ و شیرینم بوده است. یا علی.

روزی که دماغم سوخت

دیروز همینطور که مشغول کار بودم، یکی از همکارهام (که دو سه سال پیش رفته بود کربلا و نجف و از اشتیاق من واسه این نوع سفرها باخبره) یهویی اومد تو اتاقم و با هیجان پرسید: مکه میرید؟

من هم گفتم : البته که میرم!

 گفت: فلانی (یکی از بستگانشون که صاحب شرکت مسافرتی و زیارتی و مسئول کاروانهای زیارتیه) به فلانی (که فامیل مشترکشونه) گفته: یه کاروان از ۲۵ اسفند تا ۱۳ فروردین قراره مکه باشه. گفتند هر کسی میخواد بیاد برای ثبت نام.

منو می بینی!!

گفتم:چه عالی! پس من و دخترم هم میاییم. (آخه اخیرا هر بار فهمیده تو خواب رفتم مکه و نبردمش، از من دلگیر شده!!)

گفت: پس من الان ازش می پرسم که برای ثبت نام چکار کنید.

خلاصه چند دقیقه ای در رویاهای خودم برای همچین سفر باشکوهی که قسمتمون شده (!) قند توی دلم آب کردم و به خودم گفتم:

چه خوب شد برای تجدید گذرنامه اقدام کردم ها. به موقع بهم رسید. (همین شنبه ای که گذشت)

خلاصه بعد از چند دقیقه، منو از رویاهام بیرون کشیدند. همکارم گفت: اشتباه متوجه شده بودم. میگن فقط اونها که قبلا ثبت نام کردند و فیش ثبت نام دارند میتونند بیان.

قیافه ی دماغ سوخته ی من بیچاره ی جا مونده اصلا دیدنی نبود.

 

 

چشم! باز هم صبر میکنم!

چند روز پیش این نوشته رو توی سایت انجمن حمایت از حیوانات خوندم. نمیدونم نقل قولی که از شهید دکتر چمران شده چقدر صحت داره. هنوز فرصت نکردم سراغ کتاب " رقصی چنین میانه میدانم آرزوست " برم. متن نوشته رو میذارم. احساس جالبی ندارم.

برای منی که به شدت دلم برای حیوانات میسوزه و  اونها رو مخلوقات بیگناه و زبان بسته و مظلومی می بینم که اشرف مخلوقات به هر نوعی که دلش بخواد باهاشون رفتار میکنه، منش و رفتار ضامن آهو (ع) و رافت و رحم و عطوفتش، دلخوشی بوده.

خدایا منو به راه راست هدایت کن. آمین.

اینم متن اون نوشته:

 یک ماه و اندی بعد از این که دکترچمران در سوسنگرد زخمی شد، آرام آرام با یک چوب دستی توانست به آرامی حرکت کند. چون از دو نقطه پا به شدت مجروح بود. و برای اینکه دلش آرام نداشت و شور سنگر را میزد، تصمیم گرفت برای بازدید با همان پای زخمی به خط مقدم برود. رفقایش هم تصمیم گرفتند که به شکرانه سلامتی نسبی اش، گوسفندی برایش قربانی کنند و همین کار را هم کردند. اما دکتر چند ثانیه با چهره برافروخته به صحنه بریده شدن سر گوسفند خیره نگریست و از گوشت آن گوسفند هرگز نخورد. همان روز، این سطور را در وصف حال عجیب خودش وقت قربانی شدن گوسفند نوشت.

چمران یک فرمانده جنگیست. خون و آتش و ضجه و فریاد زیاد دیده است. دست و پای بریده زیاد دیده است. اما این چنین از مشاهده تصویر گوسفند قربانی، زجر میکشد. و این چیزی نیست جز منش عاشق چمران که اینگونه حال گوسفند قربانی را توصیف میکند، گویی که بارها اینگونه قربانی شده است.

یادداشت کوتاه چمران در کتاب «رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست»، منتشر شده است ؛


«امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس میکردم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبان بسته، برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند. میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند و از زیر کارد براق بگریزد. اما افسوس که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است.

کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشار تیزی کارد را بر گردن خود احساس میکند. با همه قدرت خود برای آخرین بار تلاش میکند. امید به حیات، آرزوی زندگی و حب ذات در همه وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند. میخواهد از آب این عالم بنوشد. از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد.
او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند. همه دشمن او هستند. همه در مرگ او شادی میکنند. همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند. التماس میکند. لااقل یک نفر منصف میطلبد. میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد.

آخر ای انسانها ... وجدان شما کجا رفته است ؟! تمدن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست ؟! مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید ؟! چرا نمیگذارید فریاد کنم ؟!! چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید ؟!

آه خدایا ! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم. من درد او را احساس میکنم. من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم. من بیگناهی او را میدانم. من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است. و من نیز با همه وجودم آماده ام که به بیگناهی او شهادت دهم. او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان بسته بگذرند.

من با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید. این حیوان زبان بسته را برای من نکشید. اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من هم منجمد.

در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید. اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد کند اما صدایش درنمیآید. و من میخواهم بدوم دستش را بگیرم اما طلسم شده ام.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم. حیوان اسیر دست و پا میزند گویی که من دست و پا میزنم. و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است.»

این روایت کوتاه مال همان چریک شجاعیست که میگفت ؛ " آرزو داشتم که در معرکه های سخت و طوفانزای حوادث، در نبرد مرگ و زندگی بین حق و باطل، پرچم خونین حسین را به دوش بکشم، و با فدا کردن هستی خود یک حلقه به زنجیر بلند شهدای راه حق بیفزایم و انسانیت را یک قدم به کمال نزدیکتر نمایم."

فرستنده ی متن :‌خانم یا آقای احمدزاده

 

الهی بمیرم

نآموزش

دخترک در امتحان جغرافی، در جواب سئوال " سه تا از بنادر خلیج فارس را نام ببرید " یکی از سه تا بندری که نوشت " ‌بندر امام خمینی" بود. معملش نمره اش رو بهش نداد. میدونید چرا؟ چون هنوز به اون صفحه از کتاب که توش نقشه ی خلیج فارس رو زدند و بندر امام خمینی توش نشون داده شده، نرسیدند! خانم معلمش بهش گفته:‌ " خانوووم! تو رفتی از ته کتاب این جوابو آوردی به من نشون میدی که نمره ات رو بگیری؟ ما که هنوز به اون قسمت نرسیدیم!! "

انگار تا به اون قسمت از کتاب نرسند، بندر امام خمینی جزو خلیج فارس نخواهد شد!! دخترک اشتباه کرد که از اطلاعات عمومی اش استفاده کرد و جواب سئوال رو نوشت!

همیشه بهش گفتم که مهم تر از نمره، یاد گرفتن اون نکاتی هست که اشتباه کرده و بخاطر سپردن اون نکات تا دیگه همون اشتباه تکرار نشه. حالا بهش چی بگم؟ حالا که اشتباهی نکرده و بیخودی مورد سرزنش هم قرار گرفته؟

خدا به این بچه صبر بده با این سیستم آموزشی مزخرف.

 

 

دد با محبت

این خبر دیروز، چند ساعتی، خبر اول سایت یاهو بوده ... یه شیر نر از زنی که چند سال قبل، از مرگ نجاتش داده و براش غذا و خونه ی امن فراهم کرده با محبت تمام تشکر میکنه. الهی بگردمممممممممممممممم   

 

ای جااااااااااااااااااااااااان من

  http://news.yahoo.com/s/ap/20070108/ap_on_sc/colombia_animal_shelter

رفتم به قسمت تعمیرات و خدمات بعد از فروش نوکیا که گوشی مو یه سرویس بکنه. مشکلش چندان جدی نیست. فقط یه مشکل اتصالی کوچیک داره که صدا رو قطع و وصل میکنه.
خانمه، در حالیکه به راحتی حضور من ارباب رجوع رو بی اهمیت جلوه میداد، به مانیتور کامپیوتر روبروش خیره شده بود و با ماوس کلیک هایی احتمالا" بسیار ضروری رو اعمال می فرمود. 
 
خانمه - گوشی تون گارانتی ِ همینجاست؟ 
 
من - خیر. 
 
خانمه - پس گوشی تون دو هفته اینجا می مونه و ما از شما یه دستخط میگیریم که اگه توی این مدت گوشی تون سوخت، روشن نشد، یا هر مشکل دیگه ای براش پیش اومد، شکایتی نخواهید داشت. 
من (فشار خونم در حال افزایش ) - بله؟؟  
 
خانمه - گوشی تون دو هفته اینجا می مونه و ما از شما یه دستخط میگیریم که اگه توی این مدت گوشی تون سوخت، روشن نشد، یا هر مشکل دیگه ای براش پیش اومد، شکایتی نخواهید داشت.
(یک آن حس کردم نوار ضبط شده است!)
 
من (نگاهی به دور و برم و در و دیوار انداختم) - مگه اینجا تعمیرگاه نیست؟
 
خانمه - چرا ... ولی گوشی تون دو هفته اینجا می مونه و ما از شما یه دستخط میگیریم که اگه توی این مدت گوشی تون سوخت، روشن نشد، یا هر مشکل دیگه ای براش پیش اومد، شکایتی نخواهید داشت. ( با اون " چرا " ی اولش، مطمئن شدنم یه کمی نوار ضبط شده است!)

من - خب ... من هم در مقابل یه دستخط ازتون میگیرم که گوشی منو سالم تحویل گرفتید. نسوخته بوده و روشن میشده و تنها مشکلش، همین اتصالی جزیی اش بوده.

خانمه (همونطور خیره به مانیتور) - خیر ... ما هیچ دستخطی نمیدیم. ولی  از شما یه دستخط میگیریم که اگه توی این مدت گوشی تون سوخت، روشن نشد، یا هر مشکل دیگه ای براش پیش اومد، شکایتی نخواهید داشت. شرط اینجا واسه قبول سرویس گوشی اینه.

من - شما خودتون حاضرید گوشی تون رو با این شرایط دست کسی بسپرید؟

خانمه (بالاخره بهم نگاه کرد) - نه!

من - خداحافظ.

پ. ن- ۱: اگه قرار بود عنوانی واسه اینجا بذارم میذاشتم :خرابگاه  خاور میانه!!!!

پ. ن - ۲ : طبق یه قانون ثابت شده بازرگانی، یه مشتری ناراضی قطعا درباره ی نامناسب بودن خدمات یا کیفیت نامرغوب کالا، به هر چند نفر که بتونه گزارش میده. طبق همون قانون، از هر چند مشتری راضی، به ندرت یکی شون درباره ی خدمات مطلوب و کیفیت مرغوب کالا برای دیگران صحبت میکنه.

شادی رفتگان

از دخترک پرسیدم: میدونی چرا فرستادن فاتحه و صلوات و خیرات برای اموات خوبه؟

فقط نگاهم کرد (چرا؟)

براش حرفهای استاد قرآن کلاسهای دانشگاه رو نقل قول کردم.

" اموات برای گذشتن از عالم برزخ و رسیدن به روز جزا، به غذا احتیاج دارند. بعضی هاشون اونقدر کارهای خوب کردند که توشه ی کافی دارند و از این عالم هم مرتب براشون فرستاده میشه. ولی یه عده به این توشه هایی که ما میفرستیم احتیاج بیشتری دارند و اگه دوستان و آشنایان و بستگان، فراموش یا کوتاهی کنند، اونها اونجا بی غذا می مونند ... "

 

چشماش از اشک پر شد. پرید یه تسبیح آورد و گفت: بیا صد تا صلوات بفرستیم.

گفتم: باشه....

گفت : من برای اونهایی صلوات میفرستم که هیچکس به یادشون نیست.

 

 

                                                             

 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد

مسجدالحرام و کعبه ی عزیز

امروز صبح هم برای بار سوم در عرض چهار روز، خواب دیدم خدمتتون مشرف شدم.

برای این عیدی بزرگ، برای سجده ی همراه با هق هق گریه شوق، گریه دلتنگی، گریه هیجان و گریه ی استغاثه، متشکرم.

 

به یک معجزه آنی احتیاج دارم. چون صبر تمام شده. فقط یک معجزه. یک معجزه.

هر مدل که بلدید برای وقوع این معجزه، نیت، دعا و نذر کنید.

صبر کافیه. صبری که نشون دادم جسم و روحم رو خرج کرده.

خدایا به حق حرمت همه ی اولیا و پیغمبران و بندگان خاصّت. به حق حرمت همه ی مقرّبان درگاهت...آمین.