خوندن متن شعر تصنیف میرزا کوچک خان در قسمت کامنت های وبلاگ یه دوست، منو به بیست و دو سه سال قبل برد. به صبحهای تاریک زمستونی که برای رفتن به مدرسه آماده میشدیم. توی آشپزخونه، که با نور لامپ مهتابی روشن بود، همراه پدرم به برنامه صبح رادیو رشت گوش میدادیم و تقریبا هفته ای یک بار، این موسیقی غم انگیز لالایی وار رو می شنیدیم.
هنوز اون تم بسیار غمناک توی وجودم واضح و آشکار زمزمه میشه...
من دیگه پدرم رو به همون شکلی که حدود سی و هفت هشت سال دیدم، نخواهم دید. دیداری اگه باشه، فقط با رفتن من امکان پذیر خواهد بود. اونوقت، من هم همون شکل همیشگی رو نخواهم داشت.
بابا جان... کجایید؟ بعد از ورود به خاک مخلوط با برف، کجا رفتید؟
با همه وجودم لمس کردم که چطور نعمتی مثل برف، نعمت بزرگ دیگه ای رو از من گرفت ...
سلام
خسته نباشین
هیچی به از کاچی
تا نیتوانی به جلو برو هرگز از روزهای آینده دیرتر نیست
روز خوش mr.wolf