اخمویی محض

چیزایی که به شدت ( یه " به شدت"  میگم و یه "به شدت " میشنوید و میخونیداااا) عصبانیم می کنند:

 

1-       کار اشتباهی رو بی منظور انجام دادی و قبل از انجامش هم خیلی سعی کردی حواست رو جمع کنی و بعد متاسفانه اشتباه رخ داده و تو بسیار شرمنده ای؛ بعد عذر خواهی میکنی و طرف مقابل با قیافه ی نفرت انگیزی سری تکون میده و جواب عذرخواهی ات رو که نمیده هیچ، بیشتر ملامتت هم میکنه!!!!

 

مثال: دنبال جای پارک ماشینت (برای زمانی کمتر از سه دقیقه) میگردی و و کارت هم خیلی خیلی اضطراریه : در حد تحویل یه برگه یا خرید یه دارو از یه داروخونه ی خلوت . خیلی هم خیابون رو بالا و پایین میری و آخرش مجبور میشی راه خروج یکی دو تا از ماشینهایی که پارک کردند رو بگیری. قبل از سه دقیقه بر میگردی می بینی دو تا راننده با قیافه ی حق به جانب (تو هم قبول داری حق با اونهاست) دست به کمر وایسادن. تو هم با شرمساری و دوان دوان میرسی و چندین بار از اینکه معطلشون کردی عذرخواهی میکنی. در مقابل، اونها نه اخمشون رو باز می کنند و نه حالت خصمانه شون رو تغییر میدن. می بینی شون که غرغر هم میکنند و سرشون رو به حالت اندیشمندانه ای تکون میدن. انگار دارن میگن: تا وقتی این ملت احترام به حق و حقوق همدیگه رو یاد نگیرند وضع مملکت همینه که هست!!!

 

چیزی که عصبانیم میکنه اینه که این تیپ آدمها کارهای خلاف و حق کشی های واقعی خودشون رو به خاطر نمیارن. وقتی که خارج از صف کارشون راه افتاده؛ وقتی که توی بزرگراه هی راه کسی رو بستند؛ اصلا چرا راه دور میرم؟ تعداد دفعاتی که خودشون راه خروج ماشینهای دیگه رو بستند و اصلا یادشون نمیاد.

یادشون نمیاد؟ به درک! حد اقل معنای عذرخواهی رو که باید بفهمند!!

 

 

2-       توی تاکسی یه آقای بی ملاحظه کنار دستت بشینه و بی خیال از همه کس و همه چیز خودشو ولو کنه و بخوابه!! توی خواب هم که به هر طرف دلش میخواد میفته دیگه. تو هم هی خودتو فشرده کنی و حرص بخوری و تمام مهره ه های کمرت و مفصلهات تق و توق صدا بخورند و اگه هم در سکوت سعی کنی جابجا بشی و خودت رو از اون تنگنا در بیاری طرف بیشتر خودشو ولو کنه و یه لحظه هم که از خواب بپره بهت چپ چپ نگاه کنه که تو چرا اونقدر در عذابی!! اگه خانمی هم مثل من سکوت نکنه و اعتراض کنه میشنوه: خانووووووووم ناراحتی با تاکسی دربست برو!  ریختن خون این نامردها چه لذتی داره خدااااااااااا ....

 

3- بخاطر همین چیزا که در شماره ی 2 گفتم،  سر خط که میخواهی سوار تاکسی بشی، اگه صندلی جلو اشغال شده، منتظر بشی با تاکسی بعدی بری و تازه اون موقع راننده های خط شروع به وراجی و چرند گفتن و تکون دادن سر می کنند!!! این دیگه خیلی زور داره. هزار جور تعبیر که این خانمها چقدر راحت طلبند و ملت رو معطل می کنند (منظور از ملت اون سه نفرند + راننده که توی تاکسی نشستند تا پر بشه بره!) و ...

 

4-  بخاطر تنگی نفس یا مشکل زانو و پادرد (یا هر درد و مشکل دیگه ای) مجبوری یک طبقه رو هم با آسانسور بری بالا، اونها که توی آسانسور هستند چپ چپ نگاهت کنند و تا پشت میکنی میری بیرون شروع می کنند به تحقیر و ملامت تو! که "عجب آدمهای تنبلی پیدا میشن. دیگه یه طبقه چیه که از آسانسور استفاده میکنی؟ آسانسور رو کردید اتوبوس واحد که توی تک تک ایستگاهها باید وایسه؟؟!!"  اینها هم سر تکون میدن و آدم فکر میکنه خدایا چه ملت فهمیده ای دور و برمون رو گرفته ... همه بی خطا و همه با انصاف و درستکار.... جااااااااااان!!

 

5-      افرادی که اونها که به حیوانات رحم می کنند رو مورد تمسخر و سرزنش قرار میدن..... اینها که دیگه نوبرند!  اهل رحم به حیوانات نیستی؟ اهل گذاشتن غذا براشون نیستی؟ نباش! دیگه چرا زبان بسته ها رو اذیت میکنی؟ چرا منی که بهشون علاقه دارم رو سرزنش میکنی؟ چرا حرف مفت میزنی و میگی: " این همه آدم گرسنه و محتاج هستند و تو به فکر حیواناتی؟ "  .... عمرا" اگه تو و امثال تو یک ذره رحم به همنوعانتون داشته باشید. حیوانات که پیشکشتون.

 

چند تا مورد دیگه هم هستند که اونها هم عصبانیم می کنند ... بمونه برای بعد.

Slipping Through My Fingers

خاطره ی شبی که همراه دخترم به این ترانه گوش دادیم و من آروم آروم معناش رو براش گفتم و وقتی بهش نگاه کردم، چشمهای پر از اشک و لبخندش رو دیدم، به جای ذهنم توی قلبم حک شده ...

با چنگ و دندان، خودش و امنیتش و شادی هاش رو حفظ می کنم. آگاهانه و از سر عشق. جایی که عقل و دل هیچ تضادی با هم ندارند. به قیمت کم و فانی ِ وجودم.

Slipping Through My Fingers

Schoolbag in hand, she leaves home in the early morning
Waving goodbye with an absent-minded smile
I watch her go with a surge of that well-known sadness
And I have to sit down for a while
The feeling that I'm losing her forever
And without really entering her world
I'm glad whenever I can share her laughter
That funny little girl

Slipping through my fingers all the time
I try to capture every minute
The feeling in it
Slipping through my fingers all the time
Do I really see what's in her mind
Each time I think I'm close to knowing
She keeps on growing
Slipping through my fingers all the time

Sleep in our eyes, her and me at the breakfast table
Barely awake, I let precious time go by
Then when she's gone there's that odd melancholy feeling
And a sense of guilt I can't deny
What happened to the wonderful adventures
The places I had planned for us to go
(Slipping through my fingers all the time)
Well, some of that we did but most we didn't
And why I just don't know

Slipping through my fingers all the time
I try to capture every minute
The feeling in it
Slipping through my fingers all the time
Do I really see what's in her mind
Each time I think I'm close to knowing
She keeps on growing
Slipping through my fingers all the time

Sometimes I wish that I could freeze the picture
And save it from the funny tricks of time
Slipping through my fingers

Slipping through my fingers all the time

Schoolbag in hand she leaves home in the early morning
Waving goodbye with an absent-minded smile

کلبه

بعنوان یکی از افرادی که به کلبه ی دنج رفت و آمد داره، از صاحب کلبه اجازه میخوام که تصاویری از قسمتهایی از کلبه رو به خواننده های این وبلاگ که فقط اسم کلبه رو شنیدن  نشون بدم.

توضیح : این عکسها در فصول مختلف سال گرفته شدند.

رخصت پهلوون؟!

ضلع جنوبی کلبه - اواسط رو به اواخر تابستون امسال

 

 

ضلع غربی کلبه - اواسط بهار پارسال

 

 

قسمتی از هیزمهایی که برای زمستون دو سال پیش جمع کردیم

 

 

چهار تیکه از هیزم هایی که وقت انتقالشون به کلبه شست پام رفت تو چشمم و پریدند هوا! (یادم نمیاد این عکسو کی از من  گرفت!)

 

 

گاهی اینجا میاییم ماهیگیری. ولی کاربرد اصلی اش برای آب برداشتنه!

 

 

خداییش لازمه بگم اینجا اتاق زیر شیروانیه؟؟

 

 

اتاق رهگذرهای غریبه ای که شبها زیر بارون می مونند میان در میزنند و جایی برای خواب میخوان!

 

 

چشم انداز -  جنوب شمالی!

 

 

ساعت آشپزخونه - گرفته شده از کاتالوگ فروشگاهی که صاحب کلبه از روش سفارش داد.

 

 

ساعت مورد علاقه صاحب کلبه - کسی بهش دست نمیزنه!

 

 

یکی از ظرفهای آجیلمون - شب یلدا ی پیرارسال

 

 

لونه پرنده - با فاصله ی دویست متر از کلبه به سمت دریاچه . چند تا دیگه هم هستند. همه همین شکلی اند. کم و بیش!

 

 

کفشامون توی جا کفشی - یادش بخیر! دوستان چقدر از این گربهه ترسیده بودند! آخه گربه ترس داره؟!

 

اینم خود کلبه! خیلی قشنگه. نه؟

 

گل گلدون من

چند روز پیش دو تا از دوستان جوانمو بعد از ده ماه ملاقات کردم. دیداری تازه شد و گپ و گفتگویی و نوشیدن چای و تجدید خاطرات و مبادله ی امانتی ها! جای شما خالی.

این دیدار، علاوه بر خوب بودن خود دیدار و شنیدن صحبتهای دوستان، یه نکته ی خیلی ذوق آور هم داشت! دوستانم بهم یه دونه از این قوطی های مخصوص پرورش گل دادند. از اونها که خاک و بذر و کود و همه ی مواد لازم توشون هست. مرحله به مرحله خاک ها رو توی ظرفش میریزی و بعد بذر رو و یه کود مخصوص و یه مایع تقویتی مخصوص و ...

تقریبا یه همچین جعبه ایه. اندازه ی ظرف ماست! :

 

 

قبول دارم که هیچی جای باغچه و گلدون و باغبانی سنتی رو نمیگیره. اما برای امثال من آپارتمان نشین کارمند، یه همچین فرصتی غنیمته.

امیدوارم بتونم درست و کامل گل قشنگم رو پرورش بدم. انشالله یه عکس ازش می گیرم و اینجا میذارم. انشالله!

همدلی*

در سپیده دمی
نه چندان دور
به دیدارت خواهم آمد
با سبدهای معرفت بر دوش
شاخه های یاسمن در دست
و هزاران گفتنی بر لب
 اما
از پیش می دانم
لبریزترین نگاهها
در سخاوت سکوت
گره بند همدلی ما خواهد بود.

 

  

 

 

 

پ. ن : بی هیچ توضیح و تفسیری. بی هیچ قید و بندی.

 

* ناهید عباسی

جان بوی رابینسون!

این سریال " خانواده رابینسون " رو که تماشا میکردم هی از خودم می پرسیدم این آقای رابینسون رو قبلا تو کدوم فیلم دیده بودم؟  همش احساس میکردم این یه چهره ی خیلی آشناست.

 

 

تا اینکه بالاخره کاشف به عمل اومد این آقای رابینسون همون " جان بوی والتون " سریال قدیمی "والتون ها" ست! والتون ها یه خانواده ی پر جمعیت و نسبتا فقیر بودند که ماجراهای مختلفی (که اغلب ناشی از فقر مالی شون بود و همه ی راهها به رم ختم میشد) داشتند. هفت تا بچه با پدر و مادر و پدبزرگ و مادربزرگشون توی یه خونه زندگی میکردند. اسم خواهر بزرگه هم بود : مری الن! سریالهای خانوادگی آمریکایی (و کانادایی و استرالیایی و ...) رو هم که میدونید دیگه: همیشه کمیاب ترین آدمهای خوب دنیا رو در یک خانواده کنار هم جمع میکنند و آدمو تحت تاثیر روابط سالم و اخلاق انسانی شون قرار میدن! مثلا سریال دکتر کویین (پزشک دهکده) یا همین آقای رابینسون! مگه انسان بدی بود؟ من که همیشه میگفتم: چقدر نسبت به خانواده اش با ادب و نزاکت و جوانمردانه رفتار میکنه!!!

 

همین آقای جوانی که ردیف بالا بین پدر و مادرش ایستاده آقای دیوید رابینسون خودمونه!

دیروز و دیشب که شاهد انواع واقسام نوشته های مربوط به درگذشت مرحوم امین پور بودم، در عین اینکه متاثر شدم متوجه یه حقیقت تلخ و تا حدی تکان دهنده شدم. حقیقتی که تا پیش از فوت پدرم، تجربه نکرده بودم و تک وتوک در عده ای از افرادی که داغ عزیزی رو به دل داشتند دیده بودم.

خدا الهی به هیچکس نشون نده ... وقتی داغ نزدیک ترین و عزیزترین هاتو می بینی، بی اینکه خودت نقشی داشته باشی، تحملت برای شنیدن اخبار مشابه به شکل عجیبی بالا میره. خبر رو میشنوی، چند دقیقه یا چند ساعتی متاثر میشی، فاتحه میخونی و منتظر میشینی تا زمان بگذره. (مثل اتفاقی که اخیرا" در مورد عمه مرحومه ام رخ داد و من نسبتا" زود از سوگواری در اومدم.) دیگه مثل خیلی ها، اونقدر بی تاب و متاثر نیستم. نه که بی تفاوت باشم. اما از دریچه ی دیگه ای به موضوع نگاه میکنم. نگاهی که گذشت زمان و صبر بهش قوام دادند.

تا قبل از این من کسی بودم که حتی شنیدن خبر فوت کسانی که ندیده بودم و فقط دورادور میشناختمشون هم اذیتم میکرد. به شدت. اونقدر که تا چند هفته حتی استخوان درد و خوابهای پریشان هم داشتم. اما متاسفانه جانگدازانه، من هم بالاخره مصیبتی رو تجربه کردم که منو " نکشت، فقط قوی ترم کرد."

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ایکاش ضعیف می موندم.

.

.

.

.

.

.

.

.

هندونه ماه نیست؟ :)

تا حالا به هندونه و ماهیت وجودیش فکر کردید؟ به عجیب و بسیار دوست داشتنی بودنش؟

یه دونه ی کوچولوی قهوه ای سیاه هندونه رو بنداز توی یه خاک مناسب و بعد از چند هفته (یا ماه ... نمیدونم) یه توپ سبز خوشگل راه راه تحویل بگیر. توپی که توش پر از گوشت قرمز آبدار خوشمزه است و دهها دونه ی قهوه ای سیاه دیگه که اونها هم میتونند هزاران هزار دونه ی بعدی رو بوجود بیارن. منظم و مرتب. بی تخلف. مثل بچه های خوب حرف گوش کن. درست هم توی فصلی که وجودشون لازمه حاضرند! جاااان  

عقل و منطق قبول نمیکنه این ماجرا بخاطر جهش و خود به خود اتفاق افتاده باشه. اما خیره سری و تکبر و خودرایی و خود گم کردگی و جهل ... چرا! از اون دید نگاه بشه آره خب! همه چیز ممکنه!

 

 

وقتی از جلوی جالیز هندونه رد میشم بی اختیار قربون صدقه شون میرم! گردالی های سبز بزرگ و کوچیک روی زمین ولو هستند! دوست دارم برم بغلشون کنم و ببوسمشون! خیلی ماهند!

نیاز

چقدر سبک شد روزی که وسط شلوغ پلوغی کار، مرخصی گرفت، رفت امامزاده صالح... یه گوشه دنج پیدا کرد و چادر رو جلو صورتش کشید و زار زار گریه کرد.

فشار خیلی زیاد بود. حالش بد بود. بعد خوب شد.

 

 

چشم سرم و دلم دنبال این رنگ نور سبزه ..... تا خوبم کنه.

مشششخله!

قیافه رو! این امر بهش مشتبه شده که خوش قیافه است!

کسی نیست بهش بگه برو در فکر چاره ای برای اون دستگیره هات باش که شباهتی به گوشهای افراد (!) بالغ ندارند! بلا می ّسر!