صادق هدایتی سیلویا پلاتی ویرجینیا ولفی!

گاهی اوقات ناگهان به برهوت نا امیدی، دلهره، دلشوره و کلافگی پرتاب میشی. درست توی همون ساعتها در عالم واقعی، در محل کار یا خونه و دانشگاه و ... یک نفر آشنا هم نمی بینی و بیشتر باورت میشه اوضاع جالب نیست. هر چی چشم میچرخونی، انتظار میکشی، به خودت امیدواری میدی از هیچکس اثری نمی بینی. انگار همه چیز دست به دست هم میدن تا توی کابوس کاملا بیدارت گیر بیفتی. اغلب هم این اتفاقات برهوتی در پاییز و در آبان ماه و روزهای ابری و مسخره ای مثل امروز رخ میدن.

می ترسم وقتی مُردم، اون طرف هم همین شکلی باشه. شانس که ندارم!

 

 

لعنت خدا بر دل سیاه شیطان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد