بهمن

در آسمان ماه و ستارگان تابان
تیرگی در شب تا بیابد پایان
سیاهی دامن خود بر چید
مهتاب ز ره رسید
همچو سپیده هر جا سپید
ای مرغک زیبا چرا
از آشیان گشتی جدا
آن آخرین پرواز تو
غمگین ترین خاطره ها
چون قصه در رویای ما
افسانه ای جاودانه ای
در آشیان تو امید بی کرانه ای
آه در این مهتاب به آسمان
شود روشن همچون غروب
بیا بتاب به آشیان
به پروازی از راه دور
در آفتاب تو اگر پر بگشایی
با مهتاب تو اگر نغمه سرایی
از شادی پر پرواز بکنم باز
با پرواز به امید نغمه کنم ساز
باز آ تو ای مونس پروازم
باز آ تا که شود عمر من آغاز


 

بهمن رسید. به سالروز درگذشت پدر نزدیک می شوم. پدری که در آغازین روزهای محرم ۱۴۲۶ از دنیا رفت و ظهر تاسوعا به خاک سپرده شد.

عمر تمام پدران و مادران و سایه ی با ارزششان مستدام باد.

تشکر و دعای مخصوص برای عزیزی که همدلی او در سوگ پدر، آرامش دهنده و  " شکوفه خاطرات " مرحمتی او، همچون گنجی پر ارزش، همدم لحظات زیادی از ایام تلخ و شیرینم بوده است. یا علی.

روزی که دماغم سوخت

دیروز همینطور که مشغول کار بودم، یکی از همکارهام (که دو سه سال پیش رفته بود کربلا و نجف و از اشتیاق من واسه این نوع سفرها باخبره) یهویی اومد تو اتاقم و با هیجان پرسید: مکه میرید؟

من هم گفتم : البته که میرم!

 گفت: فلانی (یکی از بستگانشون که صاحب شرکت مسافرتی و زیارتی و مسئول کاروانهای زیارتیه) به فلانی (که فامیل مشترکشونه) گفته: یه کاروان از ۲۵ اسفند تا ۱۳ فروردین قراره مکه باشه. گفتند هر کسی میخواد بیاد برای ثبت نام.

منو می بینی!!

گفتم:چه عالی! پس من و دخترم هم میاییم. (آخه اخیرا هر بار فهمیده تو خواب رفتم مکه و نبردمش، از من دلگیر شده!!)

گفت: پس من الان ازش می پرسم که برای ثبت نام چکار کنید.

خلاصه چند دقیقه ای در رویاهای خودم برای همچین سفر باشکوهی که قسمتمون شده (!) قند توی دلم آب کردم و به خودم گفتم:

چه خوب شد برای تجدید گذرنامه اقدام کردم ها. به موقع بهم رسید. (همین شنبه ای که گذشت)

خلاصه بعد از چند دقیقه، منو از رویاهام بیرون کشیدند. همکارم گفت: اشتباه متوجه شده بودم. میگن فقط اونها که قبلا ثبت نام کردند و فیش ثبت نام دارند میتونند بیان.

قیافه ی دماغ سوخته ی من بیچاره ی جا مونده اصلا دیدنی نبود.

 

 

چشم! باز هم صبر میکنم!

چند روز پیش این نوشته رو توی سایت انجمن حمایت از حیوانات خوندم. نمیدونم نقل قولی که از شهید دکتر چمران شده چقدر صحت داره. هنوز فرصت نکردم سراغ کتاب " رقصی چنین میانه میدانم آرزوست " برم. متن نوشته رو میذارم. احساس جالبی ندارم.

برای منی که به شدت دلم برای حیوانات میسوزه و  اونها رو مخلوقات بیگناه و زبان بسته و مظلومی می بینم که اشرف مخلوقات به هر نوعی که دلش بخواد باهاشون رفتار میکنه، منش و رفتار ضامن آهو (ع) و رافت و رحم و عطوفتش، دلخوشی بوده.

خدایا منو به راه راست هدایت کن. آمین.

اینم متن اون نوشته:

 یک ماه و اندی بعد از این که دکترچمران در سوسنگرد زخمی شد، آرام آرام با یک چوب دستی توانست به آرامی حرکت کند. چون از دو نقطه پا به شدت مجروح بود. و برای اینکه دلش آرام نداشت و شور سنگر را میزد، تصمیم گرفت برای بازدید با همان پای زخمی به خط مقدم برود. رفقایش هم تصمیم گرفتند که به شکرانه سلامتی نسبی اش، گوسفندی برایش قربانی کنند و همین کار را هم کردند. اما دکتر چند ثانیه با چهره برافروخته به صحنه بریده شدن سر گوسفند خیره نگریست و از گوشت آن گوسفند هرگز نخورد. همان روز، این سطور را در وصف حال عجیب خودش وقت قربانی شدن گوسفند نوشت.

چمران یک فرمانده جنگیست. خون و آتش و ضجه و فریاد زیاد دیده است. دست و پای بریده زیاد دیده است. اما این چنین از مشاهده تصویر گوسفند قربانی، زجر میکشد. و این چیزی نیست جز منش عاشق چمران که اینگونه حال گوسفند قربانی را توصیف میکند، گویی که بارها اینگونه قربانی شده است.

یادداشت کوتاه چمران در کتاب «رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست»، منتشر شده است ؛


«امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس میکردم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبان بسته، برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند. میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند و از زیر کارد براق بگریزد. اما افسوس که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است.

کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشار تیزی کارد را بر گردن خود احساس میکند. با همه قدرت خود برای آخرین بار تلاش میکند. امید به حیات، آرزوی زندگی و حب ذات در همه وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند. میخواهد از آب این عالم بنوشد. از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد.
او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند. همه دشمن او هستند. همه در مرگ او شادی میکنند. همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند. التماس میکند. لااقل یک نفر منصف میطلبد. میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد.

آخر ای انسانها ... وجدان شما کجا رفته است ؟! تمدن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست ؟! مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید ؟! چرا نمیگذارید فریاد کنم ؟!! چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید ؟!

آه خدایا ! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم. من درد او را احساس میکنم. من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم. من بیگناهی او را میدانم. من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است. و من نیز با همه وجودم آماده ام که به بیگناهی او شهادت دهم. او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان بسته بگذرند.

من با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید. این حیوان زبان بسته را برای من نکشید. اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من هم منجمد.

در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید. اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد کند اما صدایش درنمیآید. و من میخواهم بدوم دستش را بگیرم اما طلسم شده ام.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم. حیوان اسیر دست و پا میزند گویی که من دست و پا میزنم. و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است.»

این روایت کوتاه مال همان چریک شجاعیست که میگفت ؛ " آرزو داشتم که در معرکه های سخت و طوفانزای حوادث، در نبرد مرگ و زندگی بین حق و باطل، پرچم خونین حسین را به دوش بکشم، و با فدا کردن هستی خود یک حلقه به زنجیر بلند شهدای راه حق بیفزایم و انسانیت را یک قدم به کمال نزدیکتر نمایم."

فرستنده ی متن :‌خانم یا آقای احمدزاده

 

الهی بمیرم