دروغ شاخدار

قبلا براتون از گربه ی نر نارنجی رنگ محله مون گفتم؟ 

این گربه ی نر از اون گربه های بی دست و پا، ترسو  و ظاهرا" قلدره. یه سر داره اندازه قوری قهوه خونه ها. الهی بگردم. خودش هم میدونه من خیلی خیلی دوستش دارم. گاهی به من بی اعتنایی میکنه و گاهی به شدت محبت نشون میده.

چند روز پیش منتظر تاکسی بودم و از راه رسید و هی خودشو به پاهام مالید. لبه ی مانتو و پایین شلوارم پر شده بود موی نارنجی!!! جااااااااان

  بعد تاکسی اومد و آقاهه با تردید نگه داشت و بعد که جلو رفتم پرسید: این گربه هم باهاتونه؟؟؟

با مکث گفتم: نه...

گفت: آخه خیلی خودشو بهتون چسبونده!

........

 میدونید چرا مکث کردم؟ آخه این گربه ی عزیز، همراه من بود و من مجبور شدم پا روی دلم بذارم و حقیقت رو انکار کنم. دلم از این دروغ بزرگ و رفاقت نیمه راهی خودم، خیلی خیلی گرفت!

  

تقریبا این شکلیه ولی زمخت تر. جااااااااااااانم

میراث

صبح توی یه برنامه مستند مربوط به حیات وحش، صحنه هایی از شنای یه اردک رو نشون میداد و یهو دیدم دارم عین پدر خدا بیامرزم با عشق و محبت به نحوه ی شنا کردنش ( که عین راه رفتنشون دل آدمو قلقلک میده) نگاه میکنم و نازش میدم.

 

 

بعد ذهنم رفت و رفت پیش روزهایی که پدرم با علاقه و  عشقی منحصر به فرد به مرغ و جوجه ها و اردکهایی که توی حیاط پشتی بزرگ خونه ی قدیمی مون داشتیم رسیدگی میکرد و یا تمام صبح هایی که توی تاریکی و روشنی بعد از نماز صبح، هر فصل سال که بود، باید برای گنجشکها و کبوترها غذا میذاشت. بیشتر از نیم ساعت توی حیاط خونه چرخ میزد و ظرف غذای پرنده ها رو آماده میکرد و بعد میومد توی اتاق روی مبل راحتی مخصوصش مینشست و از پشت پرده ی توری روی در شیشه ای رو به حیاط، تماشاشون میکرد. گاهی از اینکه کبوترهای چاهی به گنجشکها مجال غذا خوردن نمیدادند لجش در میومد و سرشون غر میزد!  مرغ و جوجه ها رو به شکل ویژه ای دوست داشت و وقتی پیششون بود نازشون میکرد و باهاشون حرف میزد و صداشون میکرد که بیان غذا بخورن. وقتی نوبت واکسیناسیونشون میشد، دلسوزانه مراقبشون بود و دلداریشون میداد.

 

شاید  اون مرد سالخورده ی بازنشسته که خشن ترین مجرمان و پرونده هاشون رو دیده و خونده بود، به چنین لطافتی احتیاج داشت تا تلخی ها و بدی هایی که سالها شاهدشون بوده رو با خوبی های طبیعت به تعادل برسونه.

 

پ. ن. (از پشت پرده ی اشک ) -  من چنین پدری رو از دست دادم.... امیدوارم در دنیایی که الان توش ساکنه، فقط لطافت و آرامش رو تجربه کنه.

 

چمن دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر*

 

 

برای سبک کردن فشارهایی که اخیرا روی ذهن و قلبم وارد شده، به چند وقت استراحت و آرامش احتیاج دارم. سعی میکنم دقایق و لحظاتی که با خودم تنها هستم رو با خوندن کتاب و شعر پر کنم.

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
 چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
 درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست

 

 

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم* 

 

* از مرحوم مشیری، شاعر چشم آبی آسمانی  دوستی عزیز

 

دیروز وسط جلسه ی تقریبا رسمی توی شرکت در حضور رییس و بقیه ی همکاران، وسط یه بحث حساس، وقتی تحت تاثیر فشار در حال افزایش انواع و اقسام افکار توی سرم بودم، وقتی با حرارت درباره ی تبدیل نوع ارز از دلار به یورو و پرداخت بصورت نقدی (که خودمون بهش میگیم TT) صحبت میکردیم، یهویی گفتم:

 

این مبلغ رو باید به یویو تبدیل کنیم ...  

 

اصلا هم خودمو نباختم و نخندیدم و دستاچه هم نشدم. بقیه هم سعی کردند به روی خودشون نیارند! 

 

یویو!!!؟؟

 

گفتنش راحته. ولی همین هم کلی فکر و برنامه ریزی و مشقت داره. اگه زندگی در سطح زندگی انسانهای اولیه که از بابت قوانین و مقررات و دستورات اخلاقی و اجتماعی، نگرانی نداشتند و حرجی برشون نیست، باشه، که هیچ. ولی وقتی انواع و اقسام اهداف و موانع غیر قابل پیش بینی در مسیر " زندگی" قرار داشته باشه اونوقت نمیشه به همین راحتی ها هم حرف این "یادداشت"  رو گوش داد!

 

پی نوشت: بذارید به حساب بدعنقی و نق نقویی ام. به حساب خستگی. هفته های اخیر بخاطر فشارهایی که در محل کارم تحمل میکنم، به شدت حساس، کلافه، بد قلق، کم حوصله و در یک کلام، پلنگ شدم!

chain reaction

فیلم Babel * رو دیدید؟ اگه بخوام یه جمله کوتاه درباره ی این فیلم بگم، میگم : یه نفر یه سنگ توی چاه میندازه که هزار نفر  (دیوانه و عاقل) رو درگیر اون سنگ میکنه. فیلم یه نگاه تقریبا از بالا به کره ی زمین داره و میخواد گوشه ی کوچیکی از وقایع رو نشون بده که چطوری بعضی حوادث به همدیگه مرتبط هستند و چطوری روی هم تاثیر میذارن و چطوری عده ای منتفع یا متضرر میشن.

دیشب توی این فکر بودم که همونطور که میشه با انجام عملی، دیگران رو به دردسر انداخت، گاهی با انجام ندادن آگاهانه اعمالی خاص، یا به زبان نیاوردن کلامی لازم، و نشون ندادن احساسی گره گشا، میشه عواقب کم و بیش تلخ و غم انگیزی برای دیگران رقم زد.

بی اعتنایی به یک ایمیل، جواب (مناسب) نفرستادن برای یک پیام کوتاه، بی خیال بودن در زمان پرداخت حقوق و دستمزد یک کارگر عیالوار، دریغ کردن یک لبخند، بی توجهی به نگاه دانش آموزی که منتظر تشویقه و میلیونها نمونه ی دیگه. میشه برای هر کدومشون ماجراهایی واقعی بیان کرد.

دیشب برای دوستی پیامی فرستادم که طرف مقابل فقط گفت: " چیزی ندارم که بگم ". در حالیکه جوابی که من منتظرش بودم نه پیچیده بود و نه منجر به زیر پا گذاشتن اعتقادات طرف مقابل میشد و نه باری رو روی دوش کسی میذاشت و نه هیچ اتفاق بدی میفتاد و مطمئنم اگه اون لحظه اون پیام رو برای دوستان مشترک دیگه میفرستادم، جواب بدیهی ای که هر کسی در اون شرایط میفرسته رو میفرستادند.

نتیجه ی این جواب سرد، بی حوصله و کلافه شدن من و  خیلی دیر و بیحوصله جواب دادن به سئوال دخترم ( که دیوان حافظ دستش گرفته بود و میخواست در تفسیر معنی فالی که برای خودش گرفته بود باهاش همفکری کنم) و غمگین شدنش (‌فکر کنم فالش، نخونده معلوم شد!) و عصبانی شدنم از خودم و بد خوابیدنم  و نگرانی برای امتحان امروز دخترم و احساس ناخوشایند مادر بد بودنه...

اون سنگ اولی رو من انداختم یا اونی که جواب درست نداد یا اونی که در قبال این دوست کوتاهی دیگه ای کرده بود یا اونی که به شخص سوم کوتاهی کرده، لبخند به جایی نزده بود یا .... یا ... ؟

 

 

* قابل توجه دوستانی که فرزندان نوجوان دارند:  تماشا ی این فیلم  برای اطفال و نوجوانان مناسب نیست.

Rating: R for violence, some graphic nudity, language and some drug use

فرار یا قرار؟

وقتی فکرشو میکنم می بینم در مقایسه با اون چه که در گذر سالها  و گذر عمر، دیدم و شنیدم و تجربه کردم، دغدغه هایی که در سن  هجده نوزده  سالگی داشتم و خیال میکردم معنی دغدغه و رنج بشریت (!) رو فهمیدم، مثل داستانهای کودکانه در برابر پرونده های موجود در ادارات دادگستریه!

نمیدونم چرا و بر چه مبنایی وقتی به این ترانه ی بسیار زیبا که موسیقی بسیار دلنشینی داره گوش میدادم، اشک میریختم و با رسیدن به قسمتی که پررنگ نوشتم، دلم تاپ تاپ میزد؟!! شاید دلیلش تلفیقی از جوانی (و در نتیجه کم تجربگی) و شاید (استغفرلله) ناشکری بود! نه؟

 

Ten thousand lightyears somewhere out in space
They practice love and they know what it takes
No competition and no jealousy
Living in freedom and humanity

 Ten thousand lightyears away, lightyears away far from pain
Came to a place full of grace and of peace
Ten thousand lightyears away from our fear

Suddenly it's ringing in my ears
Why is it now I don't wanna be here
I feel like flow in that clock at the wall
God, how I wish that this dream would go on

 Ten thousand lightyears away, lightyears away far from pain
Came to a place full of grace and of peace
Ten thousand lightyears away from our fear

Boney M

الانش هم اشتباه میکنم. قطعا بلاها و دردهایی که در گوشه وکنار دنیا وجود دارند، بسیار فراتر از تصور و تجارب من هستند. تفاوتم با قبل در اینه که فهمیدم اولا بلا و دغدغه اینهایی نیست و نبوده که تا حالا شخصا تجربه کردم (‌غیر از از دست دادن پدرم و چند عزیز دیگه و جنگی که بهترین های مملکت رو از همه مون گرفت). ثانیا در عمل دیدم فرار کردن و پناه بردن به جایی امن، سر افکنده کردن حضرت آدم ابوالبشر و خیانت در امانتیه که آسمان بارش رو تحمل نکرد.

خدا عالمه ... شاید وقتی دوباره بچه شدم و خستگی کامل منو  احاطه کرد، باز هم هوس، یا بهتره بگم نیاز به فرار منو در بر بگیره. خدا عالمه....

 

 

سلام بر شما اى خاندان نبوت و جایگاه رسالت و مرکز رفت و آمد فرشتگان و جاى فرود آمدن وحى (الهى ) و معدن رحمت (حق ) و گنجینه داران دانش و سرحد نهائى بردبارى و اصول و اساس کرم و بزرگوارى و پیشوایان ملتها و در اختیار دارندگان نعمتها و ریشه و اصول نیکان و استوانه هاى خوبان و زمامداران بندگان و پایه ها و ستونهاى شهرها و بلاد و درهاى ایمان و امینهاى خداى رحمان و نژاد پیمبران و زبده (اولاد) رسولان و عترت انتخاب شدگان پروردگار جهانیان ، و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر آنها باد). سلام بر پیشوایان هدایت و چراغهاى تاریکى و نشانه هاى پرهیزکارى و صاحبان خرد و دارندگان عقل و فطانت و پناهگاه مردمان و وارثان پیمبران ونمونه اعلا و اهل دعوت نیکو (که مردم را به خدا مى خوانند) و حجتهاى خدا بر اهل دنیا و آخرت و این جهان و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر ایشان باد) سلام بر جایگاههاى شناسائى خدا و مسکنهاى برکت خدا و کانهاى حکمت و فرزانگى خدا و نگهبانان راز خدا و حاملان کتاب خدا و اوصیاء پیامبر خدا و فرزندان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله ، و رحمت خدا و برکاتش (نیز بر ایشان باد...

***********

یادش بخیر روزی که پیغام اومد : زیارت جامعه ی کبیره را من خواندم، حاجتش را شما بخواهید.

 

دستت درست. خوش گذشت. انشالله باز هم خوش خواهد گذشت. انشالله.

این یک درخواست رسمی و جدی است

دعای خیلی خیلی خیلی فوری:

خدایا  فقط و فقط از روزی حلال و مشاغلی که در عرش خودت داری  منو بهره مند کن و وسیله های مورد اعتماد خودت رو هرچه سریعتر به من برسون.

آمین.

به  وسیله های خوب و مورد اعتماد خدا:

آماده همکاری و خدمت در یک محیط سالم، ترجیحا مرتبط با امور فرهنگی، هستم. شرح سوابق کاری و خلاصه ای از چند تا کار معدود و معمولی ای که بلدم هم آماده است (همون رزومه!). خدا خیر و برکت  زندگی تون رو، روز به روز بیشتر و بیشتر کنه . الهی آمین. 

هی جناب آقای پدر سرکار خانم مادر !!! حواست هست وقتی داری از روی جدول خیابون میری اون طرف و دست بچه ی دو سه ساله ات رو اونطوری از ساعد میگیری و بلندش میکنی داری آزارش میدی؟ یه نفر تو رو اونطوری از روی زمین بلند کنه خوشت میاد؟

 

هی جناب پدر و یا مادر راننده ی ماهر و کار کشته!! وقتی بچه ات رو روی صندلی جلوی اتومبیل مینشونی، بی کمر بند ایمنی، ( و حتی روی پاهات مینشونی و عشق میکنی که بچه ات داره رانندگی میکنه!!!)  و در جواب تذکر منی که نمی تونم ساکت بمونم میگی " ‌مسئله ای نیست! عادت داره!! " وقتی بچه ی بیگناه با پیشونی بره توی داشبورد یا شیشه ی جلو، آیا باز هم میگی " مسئله ای نیست " ؟!! یا حواست میره پی سرزنش کردن بچه و اینکه چرا گریه میکنه؟

 

هی مادر خسته ی محتاج تفریح که رفتی رستوران و  نوزاد دو سه ماهه ات رو هم بردی! یا بچه نیار، یا وقتی میاری یادت بمونه که تا دو سه سال بهتره دور  رفتن به جاهایی که ممکنه از سر و صدای بچه و چشم غره ی مردم مضطرب و خجالت زده بشی، خط بکشی. خیلی دوست داری تفریح کنی؟ بچه رو برای یکی دو ساعت به یکی از دوستان و یا بستگان نزدیک بسپر، ترجیحا ساعتهایی که میدونی بچه خوابه و سرش گرمه برو تفریحت رو انجام بده و برگرد. مادر بودن یعنی چشم پوشی کردن موقت و گاهی دائمی از بعضی تفریحات. همینه که هست!

 

هی پدر و مادر گرامی که وقت پیاده روی، توی سواره رو راه میرید و بچه رو میذارید توی قسمتی که به اتومبیلهای در حال حرکت نزدیک تره!! بچه ها قدشون کوتاه ست. خیلی از راننده ها دید کافی برای دیدن اندام کوچیک اونها رو ندارند. اگه راه رفتن توی پیاده رو رو یاد نگرفتید، دور نگه داشتن بچه ها از خطر رو یاد بگیرید.

 

هی جناب آقا و خانمی که شلوغ ترین ساعات و ایام ماه و سال رو برای خرید انتخاب می کنید و بچه های کوچیک رو همراه می برید! کدوم کالایی توی ویترین مغازه ها اونقدر جالب و مهمه که وجود بچه فراموش بشه و دستشو ول کنید؟؟ ول کردید؟ گم شد؟ یادتون افتاد باید نگران بشید؟ بعد پیداش کردید؟ چرا طفل معصوم رو میزنید؟؟ فحش و بد و بیراه برای چی؟ از خجالت بی لیاقتی خودتون، بچه رو آزار میدید؟

 

هی جناب پدر و سرکار خانم مادری که رحم و عاطفه رو توی بچه هاتون پرورش ندادید، و شعر "میازار موری که دانه کش است " رو اصلا خود شما سرودید، وقتی بچه تون داره به حیوانات و گیاهان آسیب و آزار میرسونه (چون بارها شما رو در حال انجام همون اعمال دیده)، عین دکل نایستید و نگاهش نکنید. خیلی سخته خراب نکردن لونه ی مورچه ها و جلوگیری از آتش زدن مورچه ها با عدسی ذره بین؟ خیلی سخته در برابر صحنه ای که چند تا پرنده بیگناه دارند دونه میخورند مقاومت کنید و پرشون ندید؟ خیلی سخته به بچه هاتون یاد بدید خیلی قبل از اینکه ما انسانها بیاییم روی زمین، طبیعت وجود داشته و حالا که به فضل خدا، ما شدیم اشرف مخلوقات، باید نشون بدیم یکی از نشانه های شرافت احترام به مخلوقات دیگه است؟

 

 هی پدر و مادر و فک و فامیلهای دور و نزدیکی که کوچکترها رو از لولو و هیولا و زندانی شدن توی اتاق تاریک در بسته میترسونید! این شکنجه، گناهه. ظلمه. تعداد تجربه ها و نوع برداشت بچه ها درباره ی حوادث و محیط اطرافشون، محدوده. این ترس ها، برای بچه ای که هیچ راه و توانایی برای حلاجی موقعیتش نداره، به شدت مخربه. گریه ای که اون بچه میکنه، گریه ی یه مظلومه که فکر میکنه هرگز اون حالت ترس و تنهایی تموم نمیشه.

 

هی فرشته جان!! پدر و مادرهایی که مخاطب تو هستند اصلا اهل وبلاگ خوانی و مطالعه نیستند. فوق فوقش گاهی تیتر مجلات زرد دکه های روزنامه فروشی ها رو بخونند و بچه شون هم تاتی تاتی کنان بره به سمت سواره رو ....

 

TinyPic image