In the gloom

 گلهای فراموشی باغ
 مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
 می برد از بر ما
 سبب این بود آری
راه را گر گره افتاده به پای
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
 آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر
در تک روزی آری
 روشنایی می مرد
شبنمی با همه جان می شد آه
اختران را با هم
 پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من
 ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
 از نهانگاه زمین بر می شد
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت
زشتی از بند رها می گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
 ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
 او نخواهد آمد اینک آن آوازی است
که بیابان را در بر دارد
 او نخواهد آمد
 عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار
 که به دروازه رسیده است کنون
 او نخواهد آمد
 و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ ترین گل فریاد

 

پ. ن :‌ همچنان اندوهگین...

نمیدونم چرا اخیرا" خواب مرحوم پدرمو بیشتر از همیشه می بینم. خوابهایی که فقط به سمتش میرم و هق هق کنان بغلش می کنم.

پدر جان، با خودتون چی رو بردید؟ چیه که نبودش اینقدر درد داره؟ چیه که اینطور در خواب و بیداری دلمو خون میکنه؟

دیگه بر نمی گردید. نه؟

بسیاااااااار قوی :)

این چند تا جمله ی قصار جناب Samuel Langhorne Clemens (همون مارک تواین خودمون) رو خیلی دوست داشتم. با هم بخونیم؟

 

.All you need is ignorance and confidence; then success is sure
 
.Let us be thankful for the fools. But for them the rest of us could not succeed
 
.I have never let my schooling interfere with my education
 
 It is better to keep your mouth shut and appear stupid than to open it and remove all doubt
 
 
 
.It's not the size of the dog in the fight, it's the size of the fight in the dog

Landing

بالاخره زمان امتحانات داخلی موسسه ( ای که از طریقشون برای دوره ی مدیریت فنی بند ب ثبت نام کردم ) رسید. هفت تا امتحان و من که انگار یهویی از آسمون وسط درسهای بازاریابی، عملیات تور گردانی، صدور بلیط، جاذبه های گردشگری، الگوهای رفتاری و فن بیان و زبان تخصصی، فرود اومدم. دو تا کتاب و هفت هشت تا جزوه ی فشرده شده پر از نکته و یه دسته نمونه سئوالات که بارها وبارها مثلا بهشون دقت کردم که بفهمم چی به چیه؟

  بیخود نیست چند روزه قلبم درد میکنه. خیلی کم فکر و گرفتاری دارم، خودمو انداختم توی یه دردسر دیگه!! ولی آخه موضوع حیثیتیه! وقتی پای حیثیت در میانه، قلبم نباید درد بگیره؟!؟

   

پ. ن - ۱ - یادم باشه دیگه هرگز در هیچ دوره ی غیر حضوری ای شرکت نکنم!

پ. ن- ۲-  : پیشاپیش از دوستان طلب حلالیت نموده و التماس دعا دارم!!!

هر ورقش

هجده نوزده سال اخیر، هر بار که بهار از راه رسیده،  با دیدن گلهای درختچه های به ژاپنی، دلم بی اندازه خوش شده.

تا قبل از اون سالها هرگز به وجود این درختچه ها با این نگاه دقت نکرده بودم. اما هجده نوزده سال پیش وقتی در اولین جلسه ی درس نثر ساده، استاد بسیار خوب و با معلوماتمون، آقای دکتر هوشنگ هنرور، داستان Japanese Quince نوشته ی John Galsworthy رو برای شروع کار نثرخوانی و تحلیل انتخاب کرد، این گل و معنای حضورش در طبیعت برام جالب و قابل توجه شد.

داستانی کوتاه که از همون پاراگراف اول باعث میشه گردش زندگی رو توی رگ طبیعت احساس  کنی. در یک صبح بهاری، در شهر لندن پیرمردی که از زندگی اجتماعی و مالی نسبتا خوبی برخورداره و چندان توجهی به طبیعت و زیبایی های اون نداشته، پنجره ی رو به باغچه ی اتاقش رو باز میکنه و درگیر احساس عجیب و تازه ای میشه که فضای باغچه اش رو در بر گرفته. تمام داستان حول و حوش گلهای به ژاپنی (و در واقع زنده شدن طبیعت و روح پیرمرد) می چرخه. احساسی متفاوت در مقایسه با زندگی روزمره و تکراری ای که تجربه کرده.

On a beautiful spring morning, Mr. Nilson opens his dressing room window, only to experience "a peculiar sweetish sensation in the back of his throat." Descending to his dining room and finding his morning paper laid out, Mr. Nilson again experiences that peculiar sensation as he takes the paper in his hand. Hoping to rid himself of this uncomfortable feeling, Mr. Nilson determines to take a walk in the nearby gardens before breakfast.

اگه دنبال یه داستان قشنگ با نثر روان و ساده انگلیسی و بهتر از اون دنبال راهی برای تکمیل احساس لذت از حضور مبارک بهار می گردید، این داستان رو پیدا کنید و یه جای دنج کنار یه بوته ی پر از گل به ژاپنی پیدا کنید و ... لذت ببرید!

 

همیشه برای جانبازها و مصدومین جنگ احترام خاصی قائل بودم و هستم. همیشه اونها رو نمونه های آشکار گذشت و ایثار و مجاهدین شجاعی دیدم که اجر بزرگی مثل رضایت خدا انتظارشون رو میکشه.  سوای همه ی اعتقادات و دلیلی که هر کدومشون رو به حرکت و " ننشستن " سوق داده، یک شاهد عینی وجود داره: شجاعت. دلایل اعتقادی سر جاشون. اما این گروه از انسانها، شجاعت و مرد عمل بودن رو هم تمام و کمال نشون دادند. نه فقط زمان روبرو شدن با خطر که خیلی خیلی خیلی بیشتر در زمان حال که لحظه لحظه ی حیاتشون هم دست و پنجه نرم کردن با درده...

 

به زبان چیزی میگیم و با قلم چیزی می نویسیم و  تحسینشون می کنیم. اینها همه اش حرف هستند. همه اش حرف. آیا هیچکدوم از ما می تونیم ساعتها و روزها فقط حرف بزنیم و تحسین کنیم؟ مگه درد داره؟ چیه؟ حوصله مون سر میره؟  کلمه کم میاریم؟ پس چیه؟ آیا با گفتن اون حرفها، زجری رو که اونها کشیدند و می کشند رو تحمل کردیم و می کنیم؟ ما دقایقی می نویسیم و اونها سالها (شب و روز بی وقفه) درد رو تحمل می کنند. مثل شیرهای به زنجیر کشیده شده. زنجیر معلولیت های جسمی شون.

 

********

 

ضربه ی محکم کش به چشمم وارد شد.  تا چند دقیقه گیج بودم. درد شدیدی تمام حدقه چشم و بعد سینوس های صورتمو در برگرفت...

چند ساعت بعد در مطب متخصص چشم در آخرین روز کاری مطب...

 

خانم شانس آوردید! با اینکه قرنیه تون زخم برداشته ولی به قسمت بینایی تون آسیبی نزده. این قطره رو تا آخر مصرف کنید و یکی دو روز از چشمتون کار نکشید. گواهی می نویسم که برای استراحت در منزل، به کارفرماتون تحویل بدید...

 

*******

 

ظرف مایع تمیز کننده کاشی و موزاییک رو برداشتم و ریختم روی کاشی ها. جز شیطان جهالت کی میتونست بر فکرم مسلط بشه و بهم بگه مایع سفید کننده و پودر لباسشویی رو هم بهش اضافه کن؟؟!!!

 

با حواس پرتی تمام در حالیکه فکرم مشغول کارهایی بود که باید تموم میکردم معجون شیطانی رو آماده کردم. بلافاصله تاثیرش رو روی ریه ام گذاشت. ریه ی بیچاره زبان بسته ای که در حالت عادی هم سالهاست گرفتار آسم و تحت درمانه.

دخترم با دستپاچگی برام شیر آورد. دوید دنبال اسپری سالبوتامول ... آب آورد. اشک میریخت و حاضر بود هر کاری کنه که نفسم برگرده. به وضوح خفه شده بودم. حس میکردم از ریه ام هیچی نمونده. دردناک تر و زجر آورتر از اون نوع نفس کشیدن  رو تا اون لحظه تجربه نکرده بودم. بخواهی نفس بکشی ولی نتونی. دور و برت اکسیژن باشه ولی به تو نرسه. زیر آب نباشی. توی خلا نباشی ولی حس کنی داری خفه میشی.

 

شب تا صبح صدای سوت ریه ی خودمو میشنوم. توی تاریکی شب به جانبازهایی فکر میکنم که سالهاست نفس راحت نمی کشند. سالهاست صدای خس خس ریه اشون رو می شنوند...  به جانبازهایی که سالهاست جای چشم سالم توی صورتشون خالیه... درد من نادان بی احتیاط کجا و درد اونها کجا؟

 

با شرمندگی درد و بیخوابی رو تحمل می کنم.

مسیر

توی راه تکمیل شناخت، به افرادی برخورد کردم که شناخت بهتر و کامل تر رو برام ممکن کردند و میکنند.

اما امروز وقتی تقویم رومیزی مو ورق زدم و طبق معمول هر صبح کاری، جمله ای از یکی از معصومین رو خوندم، مولا علی ( ع ) فرمود:

 

حق با شخصیت ها شناخته نمی شود، حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی.

 

حالا چکار کنم؟ از کجا بفهمم کجام؟ چطور بفهمم کی همراه حقیقی بوده و کی نه؟ چطور شک کنم؟ چرا شک کنم؟ چرا شک کنم وقتی نتیجه اش الحمدلله مثبت بوده؟ نبوده؟ خدایا! بوده یا نبوده؟

 

 

I witness

نشستی به تماشا. تماشای آدمایی که برای کلامی که از دهانشون خارج میکنند ارزشی مساوی قائل نیستند.

نه! نشد!

این اونچه که میخواستم بگم نبود.

سخته.

از این سخت تر، تماشا کردن، درک کردن و شاهد نمایشی بودن اغلب رفتارهاست. اونجا نشستی و می بینی که چطور عده ای دستخوش هیجان و یا احساس، حرفی رو بیان می کنند. بعد حرفشون تموم نشده، راهشون رو میکشند و میرند. تو رو نمی بینند که همراهشون رفتی. در مکانی دیگه، در برابر انسانی متفاوت (که تو هیچ شباهتی بین خودت و اون نمی بینی) دستخوش هیجانی متفاوت، همون حرف که به تو زدند رو بیان می کنند. جا میخوری! (این که همون جمله است!) بی هیچ احترامی برای کلام (و احساس) قبلی، بی اینکه حتی به یاد آورده بشه که زمانی نه چندان دور .... (حتی فرصت نداری فکرتو کامل کنی!)

باز هم، دیر یا زود، حرکت و همون کلام در جای دیگه. تو همچنان شاهد نمایشی. بارها و بارها.

به جای عادت کردن و در نتیجه پوست کلفت شدن، دل نازک تر و دل نازک تر میشی. سرزنش هم میشی. بابت همه چیز: باور، همراهی، توجه و ... نازک دلی.

 

این همه ی اونچه که میخواستم بگم نبود. اصلا نبود

 

دل قلم شکست

Robert Oppenheimer

جناب اپن هایمر که لقب پر افتخار پدر مرد اتم رو یدک کشید، احتمالا مردترین مرد دنیا بوده!!!

اینو خودش گفته:

Any man whose errors take ten years to correct is quite a man

 

جای دیگه هم فرمودند:

In the material sciences these are and have been, and are most surely likely to continue to be

heroic days

اپن هایمر، هم مردترین مرد بوده و هم قهرمان قهرمانان!

 

The true scientist never loses the faculty of amusement. It is the essence of his being

چه اشکالی داره؟ مرد واقعی و قهرمان قهرمانان بودن، منافاتی با روحیه ی شاد و سرگرم شونده داشتن نداره! داره؟

 

پ. ن: جایی خوندم که بعد از بازدید از ناکازاکی و هیروشیمای نابود شده، وقتی ازش درباره ی احساس اون لحظه اش سئوال کردند، جواب داده :‌ حالم از دیروز بدتر نیست!