خیلی خیلی سخته نسبت به طبیعت و حیوانات و هر موضوعی که به امنیت و آسایششون مربوطه اینقدر حساس باشی.
شما بگید:
آیا سخت نیست وقتی اخبار تلویزیون درباره ی انجام رزمایش ارتش کشورت گزارش پخش میکنه و تو حواست برای انواع گونه های جانوری و گیاهی بیابون ها پرت باشه و بشینی براشون غصه بخوری؟ از خودت بپرسی معلوم نیست چند تا حیوون تلف شدند و چقدر به طبیعت آرام اون مناطق آسیب وارد شده؟
سخت نیست وقتی ازدحام اتومبیل ها رو توی خیابونها ببینی و به همون اندازه که نگران آلودگی هوا و مصرف منابع سوختی هستی، به همون اندازه هم نگران تعداد مرغ و خروس ها و گوسفند هایی باشی که هر خریدار اتومبیل بعنوان بلاگردان خرید اتومبیل، سر بریده؟
سخت نیست وقتی صد ها ماهی های قرمز کوچولو رو ببینی که همه شون توی یه تشت کوچیک آب گیر افتادند و از شدت کمبود اکسیژن به سطح آب اومدند؟ بعد هم از اون ظرف کوچیک به یه ظرف کوچکتر گرد منتقل میشن و چند روز آخر عمرشونو با سرگیجه توی تنگ گرد هی دور میزنند و دور میزنند تا بمیرند؟
سخت نیست وقتی جوجه های کوچولوی یه روزه ی رنگ شده رو ببینی که بازیچه ی بازیهای بیرحمانه بچه ها و نوجوانها (و حتی بزرگترها) هستند و نتونی اعتراضی کنی؟
سخت نیست وقتی مجبوری جلوی نگاههای خشمگین نگهبون های پارکینگ مجمتع مسکونی ات، برای گربه های باردار و بچه هاشون غذا ببری و بعد هنوز پشت نکرده بشنوی که با وحشتناک ترین صداها دارند گربه ها رومی ترسونند و فراری میدند؟
چرا دوست داشتن حیوانات و طبیعت اینقدر با درد همراهه؟ چرا؟
:( You are pathetic
چهارشنبه شب درست ساعتی که داشت خوابم می برد رییسم به خونه مون تلفن زد و گفت : " فردا پاسپورتتون رو بیارید . از دوشنبه تا پنجشنبه ی هفته ی آینده در دوبی یک نمایشگاه صنایع غذایی هست که باید به نمایندگی از من همراه برادرزاده ام برید." بازدید از حدود چهارصد تا شرکت و غرفه هاشون!؟
ای بابا! حالاجواب دخترمو چی بدم؟ هیچی ... تا صبح همش در این فکر بودم که چطوری بهش بگم که اجازه بده من برم. آخه دخترک مهربان من، بسیار به من وابسته است (و من نیز به او!) : شبها تا همدیگه رو سیصد و هفتاد و پنج بار نبوسیم و بغل نکنیم خوابمون نمیبره. من هم اگه تا صبح ازش سی چهل تا لگد و ضربه محکم آرنج دریافت نکنم شبم صبح نمیشه! با هزار تا فیلم و نمایش ازش پرسیدم: تو چند روز منو نبینی خیلی دلت تنگ میشه؟ گفت : یه روز. بعد یاد اون سفرم افتاد که چند ماه پیش یه روزه رفتم رشت و برگشتم. با یادآوری اش اشکش راه افتاد. دلش برای خودش و حالی که اون روز داشت سوخت.( اشک دل منو ندید . دید؟ )
صبح روز بعد (که به پدرش گزارش دادم که چنین برنامه ای هست و اجازه مو گرفتم) از ماجرا باخبر شد!!!! از اون روز هر از گاهی بغض میکنه و اشک میریزه. میگه دلش برای تنهایی من در کشور غریب میسوزه و دلتنگ هم میشه. میگم اگه دوست نداری برم خب نمیرم. ولی میگه : نه! برو. ولی یاد تنهایی ات که میفتم دلم میسوزه (اینا رو با هق هق و اشک میگه. دخترک احساساتی رئوف من...)
حالا قراره که (به پیشنهاد جالب یکی از دوستان) به روش زیر این ماجرا رو مدیریت کنم:
دادن مسئولیت هایی مثل ریختن دونه برای کبوترها هر روز صبح به محض بیدار شدن (کاری که در ۹۹٪ موارد خودم انجام میدم) - هر روز فقط یه حدس بزنه که چه سوغاتی هایی در انتظارشه و نوشتن اون حدس - نقاشی کشیدن در باره ی کارهایی که هر روز انجام داده (گزارش تصویری)
امان از دلتنگی ... امان ....
اجازه ی مرخصی می فرمایید دوستانم؟ بدی های منو به بزرگواری های خودتون حلال می فرمایید؟
همیشه توی آگهی های استخدام روزنامه چشمم به شغل " مدیریت فنی بند ب " میفتاد. اینو میدونستم که این دسته از مدیران در آژانسهای سیاحتی و مسافرتی کار می کنند ولی نمیدونستم ماهیت رشته شون چیه و کجا همچین دوره ای رو میگذرونند.
تا اینکه چهار پنج هفته پیش یه آگهی دوره ی مکاتبه ای نیمه حضوری مربوط به این نوع مدیریت ( و دوره ی آموزش راهنمایان تور = tour leadering) رو توی روزنامه دیدم. کنجکاوی مو با تماس تلفنی و کسب اطلاعات کامل ارضا کردم. البته به ارضای کنجکاوی بسنده نکردم و تصمیم گرفتم از این فرصت مکاتبه ای بودنش (و اینکه مجبور نیستم چند ماه با هزار جور جنگولک بازی و خواهش و اره شدن اعصاب و استدلال، صاحب اختیارمو متقاعد کنم که حضور در این کلاسها ضرری برای بنیان و اساس خانواده نداره) استفاده کنم و برای آشنایی و گرفتن مدرک (به درد بخور)ش اقدام کنم. به درد بخور بودن مدرک دراینه که کسی که این مدرک رو داشته باشه میتونه آزانس مسافرتی تاسیس کنه و اگه خودش هم نخواد و یا نتونه اونجا حاضر باشه میتونه مدرکش رو در اختیار کسی که سرمایه داره ولی مدرک نداره قرار بده. شرطش هم فقط داشتن مدرک تحصیلی بالای دیپلم دبیرستانه.
سرتونو درد نیارم. ثبت نام کردم و حالا به شدت در احساس رضایت غرق هستم. یکشنبه ی هفته ی قبل سر یکی از کلاسهای این دوره حاضر شدم. دلیل رضایتم نه تنها هیجان یادگیری سرفصل های جدیده، بلکه فرصت آشنایی با دوستان و اساتیدی هست که با بودن در کنارشون، احساس آرامش و همدلی میکنم. روح تشنه و ساکت من دنبال همزبان ها و همدلانی هست که منو به خود تقریبا فراموش شده ام نزدیک کنند. این کلاسها و این مباحث، این معجزه رو در اختیارم گذاشتند.
خدایا شکرت.
شنید : غم آخرتان باشد.
چه کسی شنید که در دل گفت " حتی اگر آخرین باشد، کم نیست " ؟
برای ادامه ی مویه های بی صدا، به سوی مزار پدر خواهم رفت
خدا بده شانس! توی کوچه مون، همین ساختمون بغلی، دارند ساختمون سازی میکنند. دو سه هفته است که موتور برقشون واسه جوشکاری تیر آهنها روشنه و اتاقی که من و همکارم توش نشستیم نزدیکترین به این صدای گوشخراشه. دارم سرسام میگیرم. بی توقف روشنه. صداش درست مثل این مته هایی که برای کندن آسفالت خیابون استفاده میشه هست! یا مثل صدای هلیکوپتری که مثل توی فیلمهای اکشن میاد تا دم قاب پنجره و منتظر بفرما زدن آدمه!
چند روز پیش که از شدت کلافگی به همکارم گفتم : اوووف ... سردرد گرفتم از این صدا!
میدونید بهم چی گفت؟
گفت : کدوم صدا؟؟؟!!!!
گفتم: همین موتور برق!
پرسید: کجا؟؟
گفتم همین که این بغل روشنه. دارند تیر آهن جوش میدند!
پا شد پنجره رو باز کرد و صدا چند برابر شد...
خنده ای کرد و گفت : باور می کنید من تا این لحظه اصلا صداشو نشنیده بودم؟؟ (!!!!!!!!!!)
خداجان؟ بنازم قدرت و مصلحتت رو! چطوری همه ی خونسردی و بیخیالی و گوش بتن آرمه رو یکجا به یه عده از آدمها میدی؟؟
وقتی دو سال از جمعه شبی برفی و بارونی که فرصت دیدار دو تا از عزیزترین دوستانت بهت داده شده بود گذشت
وقتی که علاوه بر خاطره دلگرم کننده ی اون شب، دو تا کتاب یادگاری شون رو مثل گنجی روی چشمهات نگه داری
وقتی دلتنگی از همه ی جانت بیاد توی گلوت و بعد توی چشمهات
حالی مثل حال الان من خواهی داشت.
موسیقی زیبای حضور همیشگی شون از ناب ترین نت ها و ترکیب ها ساخته شده
که اگه غیر از این بود، اینقدر به دل نمی نشست و اینطور اشک به چشمام نمیاورد.
دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم
خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده چه سخت است
(رویا زرین)
زیبایی این شعر و تصویری که براش انتخاب کردم، تقریبا میخکوبم کرد. خدای عزیز ما در همه ی زیبایی های خلقتش حضور داره. در همه ی رنگها و تصاویر بی بدیل آفرینشش.
"Sunset" from Nitin Sawhney's album
یه بار جسارتی کردم و گفتم:
عشق مشکل نمود اول ولی افتاد آسانها.
مرور زمان ( و واکنش های پیش بینی شده و نشده نسبت به جسارتم) بهم یاد دادند که در ابراز این عقیده کمی پروا کنم. بعد ساکت شدم. به کسی نگفتم که برای اونها که فقط حرف نمیزنند و عمل می کنند دقیقا همین مصرع رخ داده و میده.
برای همه ی اونها که در عمل ثابت کردند عاشقند، عاشقانه بودن، موندن و رفتن آسونه.
اونی که در لحظه ی وصال، به معشوق لبخند میزنه و لبخند زنان جان میده، اونی که بر سر دار میرقصه، اونی که مشک رو از آب فرات پر میکنه و آبی نمی نوشه، اونی که به خودش نارنجک می بنده و میره توی صف دشمن، اونی که فرزندشو برای قربانی می بره و به سمت شیطان نفس سنگ پرت میکنه، اونی که علی اکبرش رو برای مبارزه میفرسته ... باز هم بگم؟
اینها عسر رو عین یسر می دیدند. نه که خدای نکرده رنجی که تحمل کردند رو کم بشمرم. نه. اما برای اونها رنج و درد هم عین بهشت بود. چون رضایت خالق رو میخواستند. رضایت اونو می دیدند و داوطلبانه، سر و دست افشان، تن به سختی می دادند.
حضرت حافظ گرامی، شاید عشق برای من همین زندگی بوده که گذشته. سر فرود آوردن در برابر مشیت و مصلحتی که بخش بزرگی از آرزوهامو برآورده شده نخواست. من اول عشق رو آسان دیدم، افتادم توی سرازیری پر از دست انداز مسیرش. صیقلی شدم و بقیه مسیر رو با اصطکاک کمتری طی کردم. ولی درد داشت. هنوز هم داره. وجود صیقلی ام از زبری مسیر، بیشتر درد میگیره. شاید اشتباه از من بوده که همه ی قسمتهای زندگی رو با معیار مقدار عشقی که توش به کار رفته دیدم. شاید نباید عشق رو همه جا ناظر و حاضر و فعال می دیدم. شاید نباید توی همه ی رفتارها و گفتارها دنبال مقدار و رنگ رد پای عشق میگشتم تا زبری راه بی مقدار به نظر بیاد؟ هان؟
لسان الغیب عزیز، نظرت درباره ی مسیری که رفتم چیه؟
حرف دارم. حرف دارم ولی سکوت میکنم. از سکوت و صبوری خودم حالم به هم میخوره. چون چهار پنجم راه رو برای سوء تفاهم، سوء استفاده و سوء تعبیر هموار میکنم.
جواب دارم. جواب دارم ولی برای حفظ آبروی طرف مقابلم (همون که با داستان سرایی های ظالمانه و وارونه جلوه دادن حقایق، آرامش من و دیگران رو به هم میریزه) جواب هامو میخورم. کی میخوام جواب بدم؟ وقتی که دیگه تاثیری نداره؟ وقتی که کار از کار گذشته؟
کاش وقت اولویت بندی آموزش و پرورش، به من به جای حفظ آبروی دیگران، تلاش برای تمرین سعه صدر و صبوری برای بیرون اومدن ماه از پشت ابر، کمی جنگیدن، مثل قوچ جنگی توی شکم طرف مقابل رفتن و کنار زدن ابرها رو یاد میدادند.
چرا اون کسی که (به هر شکلی) ظلم میکنه، این اندازه که من رعایت حالش رو میکنم، از رفتار خودش شرمنده نیست؟ چرا اونی که ظلم میکنه وقیحه و اونی که صبوری نشون میده، حتی نگران آبروی (تقریبا نداشته) همون وقیح بیشرمه؟
نمیخواستم ظالم پرور باشم. نمیخواستم. نمیخواستم.
نمیخوااااام....