روزی که دماغم سوخت

دیروز همینطور که مشغول کار بودم، یکی از همکارهام (که دو سه سال پیش رفته بود کربلا و نجف و از اشتیاق من واسه این نوع سفرها باخبره) یهویی اومد تو اتاقم و با هیجان پرسید: مکه میرید؟

من هم گفتم : البته که میرم!

 گفت: فلانی (یکی از بستگانشون که صاحب شرکت مسافرتی و زیارتی و مسئول کاروانهای زیارتیه) به فلانی (که فامیل مشترکشونه) گفته: یه کاروان از ۲۵ اسفند تا ۱۳ فروردین قراره مکه باشه. گفتند هر کسی میخواد بیاد برای ثبت نام.

منو می بینی!!

گفتم:چه عالی! پس من و دخترم هم میاییم. (آخه اخیرا هر بار فهمیده تو خواب رفتم مکه و نبردمش، از من دلگیر شده!!)

گفت: پس من الان ازش می پرسم که برای ثبت نام چکار کنید.

خلاصه چند دقیقه ای در رویاهای خودم برای همچین سفر باشکوهی که قسمتمون شده (!) قند توی دلم آب کردم و به خودم گفتم:

چه خوب شد برای تجدید گذرنامه اقدام کردم ها. به موقع بهم رسید. (همین شنبه ای که گذشت)

خلاصه بعد از چند دقیقه، منو از رویاهام بیرون کشیدند. همکارم گفت: اشتباه متوجه شده بودم. میگن فقط اونها که قبلا ثبت نام کردند و فیش ثبت نام دارند میتونند بیان.

قیافه ی دماغ سوخته ی من بیچاره ی جا مونده اصلا دیدنی نبود.

 

 

چشم! باز هم صبر میکنم!

نظرات 4 + ارسال نظر
کلبه دنج سه‌شنبه 3 بهمن 1385 ساعت 08:27 ب.ظ

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
---------
دماغ سوخته !!! ایول تایتل!

کلبه دنج سه‌شنبه 3 بهمن 1385 ساعت 08:30 ب.ظ

«روزی» گاهی از جایی می رسد که اصلا انتظارش را نداریم.
شاید به عقل من باشد، احتمال هزارم را هم به آنجا ندهم، اصلا هزار سال فکرش را هم نکنم، اما درست از همانجا میایند می گذارند جلویم !
اینجوری !
بعدش قیافه دماغ سوخته تان دیدنی می شود
اتفاقا !

:)

قربان تدبیر و مصلحتش ...

کلبه دنج سه‌شنبه 3 بهمن 1385 ساعت 08:31 ب.ظ

به عنوان مثال عرض کردم البته!
تمرین های آخر کتاب رو خودتون حل کنید. هفته بعد تحویل می گیرم!

کلبه دنج پنج‌شنبه 5 بهمن 1385 ساعت 06:09 ب.ظ http://cozy-cottage.blogfa.com

میشه یه داستان هم تعریف کنید از روزی که دماغ سوخته نشدید ؟ و حسابی کنف کردینش !!!

:)

بله که میشه. تا بخواهید...

یکی اش اون روز بود که دوستم از سفر حج برگشت و وقتی بهش گفتم : خوش گذشت! (نه به حالت سئوالی! که به حالت خبری!) بهم جواب داد:‌ به تمام خواسته هام رسیدم.
:) خیلی چسبید. آخه همون جوابی بود که منتظرش بودم و پیشاپیش شنیده بودم.

یه روز هم همون دوستم امتحان داشت و وقتی از امتحانش راضی برگشت بهم خبر داد که حضور دعای ناقابل منو حس کرده.
این هم خیلی دلچسب بود :) آخه اصلا قابل نمیدونستم که در کنار زحماتی که خودش کشیده، در کنار توکل و دل صاف خودش، بزرگوارانه نقش دعای منو هم یادآوری کنه.

از اون مواردی که فکرشو هم نمی کنی و درست از همونجا میارن میذارن جلوت هم کم نبوده. اصلا همه ی زندگی من (حداقل ۹۹٪ اش همین مدلی بوده!)
واسه همین همیشه الحمدلله.
مرسی واسه یادآوری ها. این هم چسبید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد